گلولۀ دوم – غزال ستوده* ؛ ترجمۀ شیدا نبوی

وقتی هفت ساله بودم، ساعتهای متمادی به دست و پای مردم خیره می شدم. خیلی دوست داشتم به جزئیات بدن آدمها دقت کنم: خالها، آثار زخمها و جراحتها، آثار سوختگیها. و بخصوص، این استخوانهای تیز روی صورت خودم که انگشت اشاره ام از لمس آنها لذت می برد؛ از دماغ تا چانه ام، از تاق ابروها تا شانه هایم، دستهای نسرین از مچ تا بازوی عضلانی اش تا گردنش. همۀ چیزهای کوچکی را هم که پرواز می کرد یا می جهید دوست داشتم. در واقع، توجه خاصی داشتم به هر چه که نادیده گرفته می شد و از یاد می رفت؛ چیزهائی که از بد شانسی، از بین رفته بودند، همۀ چیزهائی که هنوز بودند اما ما آنها را نمی دیدیم.

هیچوقت از دیدن “جزئیات” بدن غافل نمی شدم؛ گوشها، دستها و پاها. و بعد از چندی در مورد “جزئیات فیزیکی” خبره شدم. می توانستم دستهای هنرمندان را تشخیص بدهم؛ دست نقاشها، مجسمه سازها، نویسندگان، پیانیستها، ورزشکاران و رقصنده ها، حتی می توانستم از این راه آدمهای حسود، لجباز یا رمانتیک را بشناسم، قصابها… اما، با پاها مشکل داشتم. چون… گفتنش مشکل است. آدمها فوراً متوجه می شوند که تو به پاهاشان خیره شده ای و فکر می کنند خُلی… بنابرین، من به دستها پرداختم.

اگر چشمها و گونه های من ارث پدر یا مادرم باشد، پاهایم هم باید از یکی از آنها به من رسیده باشد. آنها به نحو محسوسی با پاهای مادرم فرق دارد و چون من نمی توانم پاهای پدرم را ببینم، این را نمی فهمم. ظاهراً، فقط پاهای من است که پدر و مادر ندارد. و این به نظرم خیلی غیرعادلانه است که من چنین بنیاد سستی داشته باشم.

پدر من یک آدم سیاسی معروف، در کشور خودمان، بود. نسرین می گوید “او مبارزه می کرد برای این که تمام دخترهای کوچولو مثل تو، بتوانند پیانو بزنند… همه چیز در مدرسه یاد بگیرند و آزاد باشند”. پس چرا وقتی در مدرسه روی شناسنامه من می خوانند “پدر اعدام شده” همه یک جور عجیبی به من نگاه می کنند؟ او آدم خوبی بوده یا بد بوده است؟

یادم نمی آید که پاسخی گرفته باشم. اما بغضی را که لبهای نسرین را به هم می دوخت به یاد دارم، به یاد دارم که نگاهش را که ملایمتر می شد از من می دزدید، تا آن نگاه کمی یخزده و گریزان، اندوه از دست دادن عشقش را بر من فاش نکند. صدایش هم گرمتر و آرامتر می شد، آنقدر گرم که بتواند آن لحظه را مطبوع کند و نگذارد من در سکوت گم بشوم. فکر می کنم برای توضیح این مسائل برای یک بچه کلمات مناسبی وجود ندارد.

به این ترتیب من، در با یک مادر مهربان بیوه شده در ۲۸ سالگی، در تبعید و در یک آپارتمان دو اتاقۀ پاریسی، بزرگ شدم. مادری که دکمه می دوخت و زندگی را از صفر می ساخت، در حالیکه من به قول معلم مدرسه ام “در ابرها سیر می کردم”. ابرهائی که جزئیاتش قابل دیدن نبود.

من با فامیل و دوستانی که در ذهنم می ساختم خوشبخت بودم… ما در این کشور جدید هیچکس را نداشتیم ومن با ساخته های ذهنی خود، این خلاء را پر می کردم. می گفتند که من خیلی خیالپرداز بودم، ولی ریاضیات را درست نمی فهمیدم. دنیای خیالی من خیلی زیبا بود. مادر من برای فقرا دکمه نمی دوخت. او بسیار مغرور بود، در خیالش پزشکی بود که در جوانی دوست داشت بشود، نه این که جلوی تکه پاره های زندگی خم بشود و شلوار کوتاه کند. او همیشه لبخند می زد، با دهانی به فرم قلب بر سر دنیا فریاد می زد. او همیشه پیراهنهای قشنگ گلدار می پوشید. بخصوص ناخنهای پایش فوق العاده بود، تمیز و مرتب و رنگین، مثل پاهای خانم “آندرئی” مربی تئاتر من.

همه آنچه من شب در رختخواب و در خیال می بافتم، روز در اتاق نشمینمان اجرا می شد، برای یک تماشاگر: “مامان نسرین”. او خسته از کار زیاد و از حرف زدن با زبان جدیدی که از این پس می باید داشته باشد، آخرین تلاشش را می کرد تا در قبال توجه به سر و صدا و پرچانگیهای بیوقفۀ من، و اعتراف می کنم، سوءاستفاده از احساسات او که خستگی اش را نادیده می گرفتم، کمی فرصت خوابیدن پیدا کند.

مامان نسرین برای من هم مادر بود و هم پدر. او سعی می کرد غیبت پدر را جبران کند. برای این که تنها دخترش، تنها تماشاگر زندگی او، شاهد ناخودآگاه این مسیر، راضی باشد. و من کوچولوی احمقی بودم، سرشار و سیراب از عشق و محبت، که بجای خواندن ریاضیات، فقط قصه می پرداختم و بخصوص این که او را وادار می کردم به این که بنشیند تا من ناخنهای پایش را درست کنم و لاک بزنم، در حالیکه خودش دوست نداشت ناخنهای پایش مثل خانم آندرئی قرمز باشد و من این را نمی فهمیدم. من از آنها بدم می آمد، می ترسیدم. ناخنهای شصتش خشک بود، بزرگ بود. همۀ ناخنها کمی تغییر فرم داده بود. پاهایش رنگ پریده بود، پوست کلفتی داشت؛ بتون در مقابل آن نرم به نظر می رسید. به نظرم زشت بود و بخصوص تابستانها خجالت می کشیدم… به پاهای خودم به دقت نگاه می کردم و دعا می کردم که مثل مال او بزرگ نشود. یواشکی، همانطور که بهترین دوستم “ماری” یاد داده بود دعا می کردم که پاهایم مثل خانم آندرئی قشنگ بشود: “خدایا… خواهش می کنم… نامت مقدس باد و اراده تو در آسمان نیز جاری شود چنان که در زمین است، و من، تنها چیزی که از تو می خواهم اینست که پاهایم مثل مامان نسرین نشود، وگرنه هیچوقت نمی توانم شوهر پیدا کنم!”. من بخصوص از بعضی ناخنهایش که خشک شده بود می ترسیدم. او می گفت روی پاشنه پایش هیچ حسی ندارد، و من وقتی او روی کاناپه می خوابید، همانطور که مسیح را دعا می کردم که این حرف درست نباشد، با شعلۀ کبریت می خواستم حساسیت پاشنۀ پایش را امتحان کنم. یکبار با یک سوزن روی پاشنه اش نوشتم “مامان” و او هیچ واکنشی نشان نداد. برای همین از پاهایش بدم می آمد.

نمی دانم چطور آن نامۀ تایپ شده را پیدا کردم: “من نسرین سلمانی، همسر ستوده، تقاضای پناهندگی خود را تقدیم می کنم…”. یادم می آید که محصل جوانی بودم و آنرا موقع زیر و رو کردن کشوها یافتم. با دیدن آن نامه، احساس راحتی کردم، تا آنوقت فکر می کردم ما یک عیبی داریم، ولی فهمیدم که آنچه به نظر من عیب عجیب و غریبی بود در واقع بسیار جالب بود: ما دیگر نامرئی نبودیم. با خواندن آن نامه، بعد از چند سال، هیچ چیز به نظرم عجیب نیامد. من تا آنوقت حرفهای خشونت آمیزی شنیده بودم، تجربیات غیرقابل شمارشی از برخوردهای غیرانسانی داشتم.

در آن نامه، مادرم شکنجه هائی را که در هفده سالگی در زندانهای شاه ایران متحمل شده بود، شرح داده بود. همان زندانی که در آن پدر من را دیده بود. حالا، من می فهمیدم که همۀ آنچه در کتابهای مربوط به حقوق بین الملل خوانده بودم و همۀ آنچه در فیلمهای مستندی که درباره حقوق بشر ساخته شده بود دیده بودم، خود او بود. خود پدرم بود. پدر و مادر من.

یک کیوسک پرداخت پول در اتوبان (عوارضی)، و پلیسهائی با لباس شخصی که آمدند آنها را دستگیر کنند. مادرم مرا بغل کرد و از اتومبیل پیاده شد و به آنسوی جاده رفت و در جهت مخالف شروع کرد به دویدن، پدرم، به میان زمینهای اطراف جاده دوید که آنها را به دنبال خود بکشد. صدای شلیک… او به زمین افتاد… و ما دویدیم… و از سر شانس گلوله به ما نخورد… و بعد… مخفی شدن… و خارج شدن از ایران و سرانجام تبعید… در پاریس.

یادم هست که با خواندن آن نامه، پشتم لرزید، قلبم دیوانه وار به سینه ام می کوبید، کم کم روی زمین ولو شدم. فکر می کنم اولین باری بود که آن احساس عجیب و متضاد را داشتم، هم احساس غرور می کردم و هم شرمنده بودم. شرمنده بودم از این که اینهمه زیسته بودم و نفهمیده بودم جان و روح من از چه تغذیه شده بود. هرگز به اهمیت بی حسی پای مادرم پی نبرده بودم. من فقط شکست آزمایشهایم را می دیدم؛ آزمایش با شعلۀ کبریت، با سوزن… در احساس گناه غرق شدم. در دل می گریستم و فهمیدم که قصه های ایرانی که نسرین در لالائیها برای من می گفت، همه حاکی از خوبی و خوشبختی بود. ملکۀ ملکه های دنیای زیبای ذهنی من، که هر روز به من منتقل می شد، گنجینه ای نادر بود که من آنرا در کلمات یک درخواست پناهندگی سیاسی یافتم. ملکه ای که باید به “OFPRA”، سازمان فرانسوی حمایت از پناهندگان، و کمیته بین المللی صلیب سرخ در ژنو ثابت می کرد که چگونه بدنش وحشیگریهای غیرانسانی یک شاه را تحمل کرده بوده است. من نمی دانم کارمند آن سازمان فرانسوی برای این کار به ژنو رفت یا نه ولی نسرین و من گذرنامه آبیرنگ پناهندگی را گرفتیم و زندگیمان فرم دیگری گرفت. بخصوص زندگی من.

از آنجا که همیشه می بایست کسی در مورد پناهجویان تحقیق و تأئید کند که شکنجه و اعمال غیرانسانی و تحقیرکننده روی آنها، چه در زیر سلطۀ پادشاهی در خاورمیانه صورت گرفته باشد، یا در جائی دیگر و تحت امر کسی دیگر، من هم علاقمند شدم که این کار را برای همه آن گمنامان و آدمهائی که دیده نمی شدند و خیلی سریع از یاد می رفتند انجام بدهم. اینطوری، گوئی همیشه با آنها خواهم بود، آنهائی که بی عدالتی خُردشان کرده بود.

و این کاری است که من در آن پنجشنبۀ آوریل انجام دادم.

آن روز برای شروع کار در صلیب سرخ به ژنو رفته بودم. من نام پدر و مادرم را در فهرست نام زندانیان سیاسی در آرشیو صلیب سرخ، در زیرزمین ساختمانش در ژنو پیدا کردم. بعد از آن، به طبقۀ بالا رفتم و برای کمکهای بشردوستانه قرارداد لازم را امضا کردم و برای کار در این زمینه متعهد شدم. پاهای مادرم به من آموخت که ببینم و کمک کنم.

و در این پنجشنبه آوریل من عازم کابل می شوم.

نسرین، قبل از این که بین دکمه و سوزنها گم بشود، تحقیرهای زیادی را تحمل کرده بود. حتی اگر من روایتهائی درباره یک زن جوان تبعیدی در پاریس شنیده باشم که برای تأمین زندگی خود و بچه اش دست به کارهای مختلفی می زد، می باید مشت خود را محکم می فشردم تا بتوانم خشمم را در مقابل یکچنین زندگی سختی کنترل کنم. تا جائی که می توانستم می باید صبر کنم تا بتوانم، به نوبۀ خود، به یک توالت پناه ببرم و روده هایم را خالی کنم. سخت است تحمل لبخند زورکی مادرت که از کار در آرایشگاه مخصوص سگها تعریف می کند. مسلماً تمیز کردن سگها اصلاً کار بدی نیست. اما، شاید، برای زنی جوان و تحصیلکرده که پاهایش نشانگر روح و روان اوست سخت باشد که روز خود را به تمیز کردن پشم حیوانات خانگی، تنها مونس زنان کارخانه داران ثروتمند، بگذراند. البته، شاید او هنوز آنقدر قدرت روحی و روانی داشت که خود را آزاد بپندارد با اطمینان به این که آینده ای، شاید هم نه چندان نزدیک، درخور و شایسته داشته باشد. شاید هم به من فکر می کرده است، به تنها دخترش که روی کارت مدرسه اش می نوشت: پدر زندانی سیاسی و اعدام شده، مادر مجرد و آرایشگر سگها.

به هرحال و به هر دلیلی، نسرین برای اولین بار، در یک صبح ژانویه، سیل اشک را رها کرد. زنی جان به در برده از بدترین خشونتها و گریخته از کشوری در حال نابودی که هنوز خانواده اش در آن می زیستند، در مقابل یک توله سگ که موهای فرفری سفیدش با دود سیگار زرد شده بود، پی برد که تحمل آدمیزاد حدی دارد، فهمید که در برابر چیزی ضعف داشتن و گریستن اهمیتی ندارد.

از آرایشگاه سگها بیرون آمد و به سمت اتوبوسی رفت که او را به خانه می آورد، برای این که دوباره شروع کند، دوباره بسازد… همچنان و هر روز… دکمه بعد از دکمه…

از آنطرف، من تازه مدرسه را شروع کرده بودم، باید درس می خواندم، با زبانی که به سختی آنرا می فهمیدم. من معنی سوالها را حدس می زدم ولی جوابهایم به فارسی بود، درست مثل آخرین سرباز در آغاز ترک سرزمین مادری بسوی دیاری تازه. من هیچوقت نپرسیدم که چرا بابا با ما نیست. نپرسیدم چرا اینقدر هوا سرد است. هیچ تصویری در ذهن نداشتم، تنها، صداهائی از درونم برمی خاست. بوهای مختلف هم همینطور… فضای زندگی ما فضائی متفاوت بود؛ دو گمشدۀ تنها در خاک فرانسه.

شب، ضمن این که زندگی شاهزاده، پزشک، یا رهبر ارکستر را در ذهنم می ساختم، با آن گلوله ای که مسیرش را در اتوبان عوض کرد حرف می زدم. می خواستم بفهمم چرا ما را زنده گذاشت. فکر می کردم بار تحقیر بر دوش نسرین سنگینتر از آن بود که به رنج زنده بودن ما دو نفر بیرزد. شاید تلخی این زندگی بود که اجازه نمی داد ما از چیزی احساس رضایت کنیم.

زمانی، دشواری زندگی در تبعید برای نسرین این تصور را ایجاد کرد که زندگی در افغانستان که زبانشان فارسی دَری و به زبان ما نزدیک است شاید راحت تر باشد: “من می توانم تحصیلاتم را در رشته پزشکی ادامه بدهم، تو هم بزرگ می شوی بدون این که تلویزیون پستان لخت زنها را نشان بدهد، و حتی می توانی به کلاس پیانو بروی”! و من با تردید نسبت به جزئیاتی فکر می کردم که می توانست با زندگی در افغانستان برایمان بهتر باشد.

و همین جزئیات بود که در اولین ورودم به کابل، با نشان صلیب سرخ، به آن فکر کردم. در بین زنانی بودم با خالکوبیهای آبی رنگ صورت، زنان طنازی با کفشهای پاشنه بلند و ناخنهای لاک زده، و پوشیده در “چادری”، که در بازارها سبزی می خریدند. می باید منهم اینطوری بشوم؛ قصابیهای غرق در مگسهای سیاه که باید از آنها گوشت می خریدم، سنگهای درشت و ناهموار خیابانهائی که باید رویش راه می رفتم، ماشینهائی که بلندگویش مدام فریاد می زند، مردهائی با کلاههای نمدی افغانی یا عمامه… گاریها، ماشین باریهای کوچک، انارهای قندهار که باید می خوردم، و خلاصه، همۀ چیزهائی که می باید می دیدم و حس می کردم؛ اگر نسرین بر آن ایده مانده بود که در آنجا زندگی کنیم. کابل با آفتاب درخشان اما فریبنده اش، یک آسمان آبی کمرنگ پوشیده با ابرهای سفید ناشی از گرد و غبار جنگ، می توانست از آنِ من باشد.

نسرین، توانست کاری در یک فروشگاه مخصوص لباس عروسی، در یکی از بهترین محلات پاریس، پیدا کند، درست بعد از دورۀ توله سگ سفید با پشمهای فرفری زرد شده از دود سیگار. دوختن پیراهن عروس حتماً یک پیشدرآمد بود، چرا که چند سال بعد، او با مردی فوق العاده ازدواج کرد که زیباترین جواهر دنیا را به ما هدیه داد: خواهر کوچولوی من “هانا” را.

هانا پوستی داشت مثل عاج با چشمهای عسلی. تپل و خوشگل بود. طره های فرفری روی پیشانی اش را دور انگشتهایم می پیچیدم، لُپهای تپلش وقتی می خندید واقعاً خوردنی بود.

نسرین تبدیل به زن دیگری شده بود، سخت ترین لحظات زندگیش دیگر خیلی دور بود. او موفق شده بود غیرقابل تحمل ترین سختیها را پشت سر بگذارد: تلخکامی و آرام آرام بسوی نیستی رفتن. او لحظه های سختی را که فکر می کردیم دیگر نمی توانیم جلو برویم، شکست داده بود، لحظاتی که وزن گذشته می توانست غالب بشود. او سنگینی گرسنگی را تجربه کرده بود. او دهانی باز برای سیر شدن و موجودی خواهان حمایت در کنار خود داشت. غریزه زنده ماندن و عشقش به من، به او قدرت نابود کردن اندوه و نوستالژی را داده بود. او ما را نجات داد، بهتر از همه، او خوشبختی ما را ممکن کرد. و حالا که زندگی با لبخندهای هانا، به روی ما می خندد، کاری برایمان نمانده جز ادامۀ راه. نسرین از هیچ چیز نمی ترسید.

و من، با لذت و رضایت از موفقیت او، حالا در زمین تازۀ بازی ام، افغانستان، در این کشور کار می کنم. شاید هانا همان چیزی باشد که من می باید در ایران باشم؟ دور از غم و اندوه، شاد و سبک.

زمان از دست رفته به ما کمک کرد بتوانیم خانوادۀ خود را پیدا کنیم. زندگی می گوید: “هدیه… یک شانس دیگر…!”، اما من فکر می کنم که، در واقع، همیشه در درون ما اضطرابی هست مبنی بر این که ما دوباره زمان را از دست می دهیم… که این معجزه با اتفاقی ناگوار یا پیشامدی ساده از بین می رود و بار دیگر همه چیز تا اعماق وجود ما در هم می‌ریزد.

هانا وقتی هشت ساله شد به مادرمان فشار آورد که برای دیدار بچه های همسن خودش در فامیل او را به ایران ببرد. از وقتی من دیگر بطور مدام در خانه زندگی نمی کردم، هانا برای خودش دنبال شریک و همراه می گشت، و البته دنبال لباسهای تازه و امتحان لوازم آرایش مختلف. دائم می گفت: “من می خواهم فسنجون بخورم، قرمه سبزی، آش رشته…” و همینطور فهرست غذاهای مورد علاقه اش را درازتر می کرد و این که می خواهد آنها را در محل خودشان و در کشور اصلی بخورد. گاهی که می رفتم او را از مدرسه به خانه بیاورم، مادرهای بچه ها می آمدند و از اخلاق خوب و روحیه شاد او تعریف می کردند و می پرسیدند آیا او اجازه دارد در آخر هفته با آنها به سینما یا به تفریحات دیگر برود. من از داشتن او احساس غرور می کردم.

هانا از نظر شکل و قیافه به پدرش شبیه بود. از چشمها و گوشها تا دست و پا و تمام جثۀ کوچکش شوق زندگی می تراوید، زندگی که تنها متعلق به او بود. این انرژی زیاد باعث می شد بتواند با تمام اطرافیان خودش رابطه بگیرد. هانا آنقدر برای رفتن به ایران به نسرین فشار آورد که بالاخره او دو بلیت به مقصد تهران، برای سفری یک هفته ای، قبل از باز شدن مدارس، خرید. آنموقع من در فرودگاه کابل بودم برای رفتن به قندوز، شهری که طالبان می خواستند کنترل آنرا در دست بگیرند. نبرد هر روز سخت تر می شد و مردم در سر و صدای بیوقفه هواپیماها و تهدید “شورشیان” زندگی می کردند.

ساعت چهار صبح است و روی تلفنم می بینم که هیجده بار به من زنگ زده شده است. تلفنها از جانب جراح بیمارستان آن منطقه بود. روز جمعه است، روز تعطیل است و من اجازه ندارم رانندگی کنم. به دستیارم زنگ زدم و با دمیدن سپیده خودمان را به اورژانس بیمارستان رساندیم.

یک هواپیما… دو بمب. هیچ چیز روشن نبود. در رودخانه؟ دقیقاً کجا؟ چرا؟ چند ماشین که توانسته بودند از پستهای بازرسی عبور کنند جلوی در بیمارستان صف کشیده بودند. در داخلشان بدنهای سوخته چیده شده بود. گوشت بدنها سوخته و سیاه شده بود. آدمها با صدای ضعیف ناله می کردند اما توان حرف زدن نداشتند. صورتهایشان فرم انسانی نداشت، خطوط چهره با حرارت آتش درهم شده بود. اجسادی بودند که اندامهای حیاتی شان سوخته بود. برخی از خانواده ها می خواستند این اجساد زنده را با هواپیمای صلیب سرخ به کابل ببرند. در محل حمله هیچ چیز سالم نمانده بود. نه درختی و نه حتی سنگی بر جای خود. کمی آب بود و خاکی سیاه شده از خون مردگان.

یادم می آید که ساعتهای متمادی در بحثهای پایان ناپذیر با کدخدای روستا گذشت برای اینکه راضی شود ما را پیش خانواده های قربانیان ببرد که شهادتهای آنها را بشنویم. و نیز بحثهای پایان ناپذیر با نظامیان برای اینکه بتوانیم بفهمیم چنین فاجعه ای چطور رخ داده است. و بحثهای پایان ناپذیر با افراد گروه خودمان برای اینکه قانعشان کنم راههائی که ما را به محل فاجعه می رساند امن است.

در میانۀ همین آشوب و غوغا نسرین به من زنگ زد. آنها نیمه شب به تهران رسیده بودند. در صدای او اضطرابی حس کردم، با این که خبرها را نشنیده بود و هیچ دلیلی برای نگرانی وجود نداشت. بیش از یکسال بود که من در افغانستان زندگی می کردم. او عادت کرده بود. به هرحال توانستم او را قانع کنم که همه چیز خوبست و خداحافظی کردیم.

فردای آنروز، قرار اولین گفتگوی من با خانوادۀ یکی از قربانیان بمباران ترتیب داده شده بود. من بیصبرانه منتظر بودم که قضایا را بفهمم. تلویزیون مصاحبه ای را با فرماندۀ (ناتو) پخش کرد. او با تأکید و اصرار می گفت تمام قربانیان از طالبان بوده اند و این حمله جنبۀ دفاع از خود داشته است.

دری چوبی را که بین دو دیوار خاکی کار گذاشته شده بود، باز کرد بدون این که مرا ببیند، سرش پائین بود و زمین را نگاه می کرد. حیاط خانه اش بزرگ است و چند مرغ اینور و آنور زمین را نُک می زنند. وارد اتاقی شدیم که دو طناب جلوی پنجره کشیده شده و رختهای بچگانه روی آنها پهن شده است. روی تشک نازکی از مخمل قرمز، نشستم، تشکی که آماده اش کرده بود تا برای من بفرستد. خودش هم از گوشه ای از اتاق، سینی چای را آورد و جلوی پایم گذاشت. دلیل این ملاقات را برایش توضیح دادم؛ با کلماتی خشک و رسمی که خودم از آن متنفر بودم.

همه چیز این مادر مرا منقلب می کرد: پوست سرخ دستها و انگشتهای کلفت و از فرم افتاده اش، گونه های برجسته و پوست ماتش، صورت عرق کرده اش و آن روسری آبی که لبه هایش را بین لبهایش می فشرد انگار که می خواست خشمش را فرو بدهد. به حرفهای من گوش نمی داد. می دانستم. چه می توانستم بکنم؟ من پسرش را برایش نیاورده بودم و کمکی به فهمیدن غیرقابل فهمها نمی کردم. او چیزی بیشتر از من نمی دانست و این من بودم که می باید برای او روشن می کردم که چرا یک هواپیمای هدایت شونده توسط یک “دموکرات” اینهمه آدم بیگناه را کشته است**. تمام حرفهایم را در یک سؤال خلاصه کردم که برای همیشه ما را به هم پیوند داد. پرسیدم آیا می خواهد جسد فرزندش را بگیرد.

هنوز جملۀ من تمام نشده بود که صدای شیون او فضا را شکافت. با یادآوری صحنه های دیروز در روستا، دیگر نمی توانست خودش را کنترل کند. به جلو و عقب تکان تکان می خورد، دستها را روی پیشانی می کوفت و سرش را عقب می انداخت. تنها زمانی آرام گرفت که شوهرش وارد اتاق شد. زن چشمهایش را به من دوخت. نگاهش تا اعماق روحم نفوذ می کرد. ما همسن بودیم. با صدائی گرفته و نامفهوم گفت:

ـ من صدای هواپیما را شنیدم که خیلی پائین پرواز می کرد… می دانستم اتفاقی خواهد افتاد.

سکوت.

و ادامه داد:

ـ من ترسیدم. “جان گُل” با پدرش به مسجد رفته بود… شیشه ها لرزید. صدای انفجار… و بعد هم یکی دیگر.

سکوت.

ـ من به بیرون دویدم. دود غلیظی دیدم و شعله های بزرگ آتش را که زبانه می کشید. به شوهرم که از مسجد برگشته بود گفتم برو دنبالش، می دانم که او آنجاست…

ـ آنجا، کجا؟

ـ کنار رودخانه.

ـ چرا کنار رودخانه؟

ـ برای این که در مسجد شایع شده بود آنجا بنزین مجانی هست، با پیت… من نمی دانم… کامیونهای بنزین در رودخانه گیر کرده بود…

پرسیدم: جان گُل بعد از شنیدن این شایعه به خانه برگشته بود؟

ـ بله… دو پیت برداشت و به رودخانه رفت… و بعد صدای انفجار آمد.

ـ توانستید بدنش را پیدا کنید؟

بار دیگر صدای گریه اش بلند شد. صورتش را با دستهایش می پوشاند. تنها و سرگشته بود. نمی توانست جواب بدهد. حس می کردم دل و روده ام به هم می پیچد.

سکوت.

ـ بله… شب شده بود… همه مردم ده دنبال بچه هایشان می گشتند. من صورت او را نشناختم. ساعتش را شناختم. بین همۀ جسدهای زغال شدۀ کنار رودخانه دست پسرم را دیدم. من می توانم پسرم را بشناسم حتی در تاریکی… خودم را روی او انداختم… چادری خود را برداشتم و پسرم را در آن پیچیدم. او را به خانه آوردم و گذاشتم آنجا… در حیاط… هنوز نفس می کشید… همه جاش سوخته بود… اما بیمارستان خیلی دور بود… نمی دانستم چکار کنم… منتظر شوهرم شدم…

ـ او کجا بود؟

ـ او آنجا مانده بود… کنار رودخانه…

سکوت.

به من نگاه کرد و گفت چایت را بنوش.

هیچ چیز در فضای اطراف ما نبود… خلاء.

همه چیز گفته شده بود.

ـ من هیجده سال زحمت کشیدم، پسرم را بزرگ کردم. و آنها در یک لحظه او را گرفتند. سوخته بود… همه جاش سوخته بود…

سکوت.

ـ من به آشپزخانه دویدم و قوطی شکر را برداشتم و شکرها را روی بدن سوخته اش ریختم. من چی دارم، بجز پسرم. هیچ… می فهمید… نه؟ شما هم مادر هستید، می فهمید من چی می گویم…

من خوب فهمیده بودم. می دانم چرا شکر. می دانم چرا فقط شکر و نه هیچ چیز دیگر. برای این که من طعم شیرین زندگی را می شناسم وقتی نسیمی ملایم زیر درخت انجیر می وزد، وقتی با هانا شیرینهائی را که با تمشک پخته ایم می بلعم، وقتی که خوابست و به او نگاه می کنم، و وقتی با چشمهای درخشانش بیدار می شود، وقتی مثل یک گربه است، وقتی مرا سؤال پیچ می کند یا خوابهایش را تعریف می کند، وقتی پیانو می زند یا با عروسک سخنگویش حرف می زند. من دوست دارم با خانواده ام دوچرخه سواری کنم، غذا بخورم و با هم روی مشکلاتی که ما را قویتر کرد حرف بزنیم. من طعم چای با هِل را دوست دارم، ملافه های نرم و تمیز با عطر بهار نارنج همراه با صدای نسرین که لالائی می خواند. واقعاً که زندگی شیرین است و ما دوست داریم این طعم شیرین را روی بدن او بریزیم تا این سوزش دردآور گریزناپذیر را آرام کند. من هم شکر روی بدن پسر تو می ریزم، روی خودم، روی همه… خروارها شکر برای جذب خونها و اشکها… من هم، قوطی شکر را خالی می کنم تا او را زنده نگهدارم.

سکوت.

در تهران، نسرین چیزی را احساس می کرد، مضطرب بود و تلفن می کرد تا به من هم هشدار بدهد. هانا با تقلید اداهای من، وقتی با مادرمان عصبانی می شدم، بچه های فامیل را می خنداند. بعد ادای پدرش را در می آورد وقتی که مسابقه فوتبال تماشا می کرد… همۀ فامیل؛ خاله ها و بچه هایشان، دوستان و حتی همسایه ها مسحور و مجذوب او شده بودند. اولین مهمانی آنقدر برایش دلپذیر بوده که آخر شب، ظرف چند لحظه خوابش برده بود. نسرین هم بقیه شب را با خواهرانش به صحبت گذرانده بود و این که اولین بازگشتش به مملکت خیلی راحت گذشته است. آنها، آن چهار خواهر کلی با هم خندیدند، حرفهایشان پایان ناپذیر بود، راحت بودند و احساس سبکی می کردند، چای و پسته و میوه و تنقلات خوردند و همگی در یک اتاق کنار هم خوابیدند. نسرین حس می کرد که جای خودش را پیدا کرده است، مثل قطعه ای از یک پازل که در جای خود قرار بگیرد. با پخش اذان صبح نسرین با ترس از این که این صدا هانا را بیدار کند، به سراغ او رفت، اما هانا واکنشی نشان نداد و وقتی نسرین دستش را روی صورت او گذاشت دید سرد و بیحرکت است، لبهایش کبود شده و پلکهایش تکان نمی خورد.

در مِهی غلیظ، من مادرم را مجسم می کنم که هانا را محکم در آغوش می فِشُرَد. خواهران او را می بینم که سراسیمه شده اند و دختر کوچولوئی را که علیرغم آشوب و هیاهوی اطرافش آرام خوابیده است.

هوا سرد و مرطوب است. من هیچ نمی شنوم جز صدای تپش تند قلبم، و با وجود تلاش بسیار، همه چیز را تار می بینم. صدای خفۀ گریه هائی در آن هرج و مرج به گوش می رسد. نمی دانم این صداها از حیاطی در قندوز می آید یا از اتاقی تاریک در تهران. حس می کنم زندگی از دست می رود. در عمق آبهای تیره فرو می روم. همه اینها برایم خیلی سنگین است و هیچ چیز را نمی توانم درک کنم. دیگر نمی توانم نفس بکشم یا واکنشی نشان بدهم.

بالاخره فهمیدم. آن گلوله ای که در بزرگراه ما را هدف گرفته بود، سرانجام، سالها بعد و کیلومترها دورتر، به هدف خورد. اما… انسان در مقابل سرنوشت چه می تواند بکند؟

برگرفته از کتاب (nouvelles d’humanitaires)، خاطراتی از کارمندان صلیب سرخ، کانادا، ۲۰۱۶

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* غزال ستوده در سال ۱۹۸۱/۱۳۶۰، در تهران در خانواده ای سیاسی به دنیا آمد. پدرش رضا ستوده از اعضای سازمان چریکهای فدائی خلق ایران و از زندانیان دوران سلطنت پهلوی بود که دوبار دستگیر شد؛ سال ۱۳۴۹ که حاصلش سه سال زندان بود و سال ۱۳۵۵ که به حبس ابد محکوم شد. رضا ستوده، در دوران سلطۀ جمهوری اسلامی بر ایران در سال ۱۳۶۲دستگیر و در ۱۳۶۳ اعدام شد. غزال که هنگام دستگیری پدر، کودکی دو سال و نیمه بود در پاریس بزرگ شد. حقوق خواند و موسیقی آموخت. او بعد از تمام کردن دانشگاه در رشته های حقوق بین الملل و نیز حقوق بشر، از سال ۲۰۰۷ با کمیته بین المللی صلیب سرخ شروع به کار کرد. اولین تجربۀ او با صلیب سرخ سه سال کار در افغانستان بود و بعد هم در مأموریتهائی در تاجیکستان، پِرو، نیجریه، اتیوپی، عراق، مالی، اردن، سوریه و یمن کار کرد. او یکسال نیز در همکاری با پزشکان بدون مرز به لبنان رفت. و در حین همۀ این فعالیتها، مدرسه کارگردانی فیلم مستند را هم به پایان برد. غزال عکاسی نیز آموخت و در سال ۲۰۱۱، در آمریکا، نمایشگاهی از عکسهای افغانستان ترتیب داد.

** قندوز، در شمال افغانستان قرار دارد و در قدیم با نام “کهن دژ” شناخته می شد. بمباران محل تانکرهای حامل سوخت که در رودخانه گیر افتاده بود، روز جمعه چهارم سپتامبر سال ۲۰۰۹، و به امر یک فرماندۀ نظامی آلمانی، از ناتو، صورت گرفت و منجر به کشته شدن بیش از صد بچه و بزرگ از اهالی آن روستای حومۀ قندوز شد که با پیتهای خود، برای بردن سوخت در اطراف تانکرها جمع شده بودند. تانکرها حامل سوخت برای پایگاههای نظامی بود. در آن زمان مسئولیت تدارکات و تجهیزات آن جنگ به عهده آلمان بود و آن روز معلوم نیست چرا دو تانکر در رودخانه از حرکت بازمانده بود…