- ۱۴۰۲ پنج شنبه ۲۵ خرداد
روايت «اعتماد» از ايرانشهر و سوختبرهايش
جادههاي سوخته
تهیه این گزارش تحقیقی 6 ماه به درازا کشیدهاست
بنفشه سامگيس
رسم بلوچ اين است كه زن شوهرمرده، تا 4 ماه و 10 روز سياهپوش و خانهنشين ميشود و هيچ مردي جز پدر، برادر يا فرزند پسر، روي او را نميبيند......
سال 1401، ماشين 170 سوختبَر، هنگام سوختكِشي در جادههاي اطراف ايرانشهر و سرباز، منفجر شد و 168 نفرشان كشته شدند. از اين 170 سوختبر، 147 نفرشان زن و بچه داشتند. .....
«سوختبرها» در منطقه بلوچستان، مرداني هستند كه هفتهاي يك يا دو بار، 500 يا 600 كيلومتر در مسيرهاي ناامن و كور منتهي به مرز پاكستان ميرانند كه 2600 ليتر گازوييل بار زده بر كول نيسانشان را به دلالان پاكستاني بفروشند. هر نيسان سوختكش، دو سرنشين دارد؛ سوختبر و شاگردش. اغلب سوختبرها كمتر از 30 سال دارند. شاگرد سوختبرها، نوجواناني هستند كه پاي شان به پدال گاز و ترمز نميرسد و قِلق جادههاي مرگ را بلد نيستند. شاگرد سوختبر بايد چند بار و چند ماه با يك سوختبر همراه شود و علاوه بر دريافت مزدي ناچيز، جغرافياي معبرهايي را از بر كند كه بويي از تعريف معمول «جاده» نبرده و ياد بگيرد چطور نيسان كمر خم كرده از سنگيني 2600 ليتر گازوييل را روي شيب كوه و شانههاي دره براند و بار را سالم به مقصد برساند و زنده برگردد. هر سوختبر، خرج حداقل دو خانواده را به عهده دارد....
سال 1401 بهطور ميانگين هر هفته 4 نيسان سوختكش در جادههاي خروجي ايرانشهر منفجر شده است. وقتي خبر انفجار يك نيسان سوختكش به گوش مردم ايرانشهر ميرسد، همه ميدانند كه حكايت سوختن فقط دو نفر نيست؛ با سوختن يك سوختبر، حداقل 10 نفر نانآورشان را از دست ميدهند. بيمارستان خاتم در شهرستان ايرانشهر، بالاترين آمار جراحيهاي سوختگي، معلوليت، قطع عضو و فلج به دليل شدت سوختگي را در كشور دارد. تمام سوختبرهاي آتشگرفته در جادههاي اطراف شهرستانهاي ايرانشهر و سرباز و قصر قند و دشتياري و چابهار و نيكشهر و تا مرز پاكستان، به بيمارستان خاتم منتقل ميشوند چون تا شعاع 400 كيلومتر دورتر از ايرانشهر و تا مرز پاكستان، غير از 10 تخت سوختگي و 3 اتاق جراحي بيمارستان خاتم هيچ امكان و تجهيزاتي براي مداواي سوختبرهاي سوخته وجود ندارد. بيشترين جراحيهاي پلاستيك در بيمارستان خاتم، براي سوختبرهايي انجام ميشود كه حوالي شهرستان «سرباز» در انفجار و آتش نيسانشان سوختهاند. در نوار جنوبي منطقه، 50 يا 100 كيلومتر قبل از فنسكشي مرزي، معبرها و بيراهههاي سوختكشي چنان ناامن است كه زنده ماندن سوختبرها در اين محورها، در مقياس ثانيهها تعريف ميشود. پزشك بيمارستان خاتم شهرستان ايرانشهر كه هفتهاي دو يا سه جوان سوخته در آتش سوختكشي را معاينه و جراحي ميكند، ميگفت: «اينها جان ميدهند براي هيچ.»
24 آذر 1401 / ايرانشهر
ميخواهيم برويم خانه «محمدحسين»؛ سوختبري كه هفتم آذر در نيسان آتشگرفتهاش سوخت. خانه محمدحسين، روستاي كريمآباد است؛ 25 كيلومتر دورتر از ايرانشهر. براي رسيدن به روستاي كريمآباد بايد از زيرگذر جاده برويم؛ از كف بيابان و در بستر رودخانه خشكيده، زمين را تراشيدهاند به ارتفاع و عرض عبور يك ماشين سواري. نه چراغي هست و نه آسفالتي. پل عابر، حداقل يك كيلومتر دورتر از دهانه روستاست و اهالي روستا هم از همين زير گذر ميروند و ميآيند؛ به وقت هواي آفتابي، روي خاك و سنگريزه، به وقت بارندگي و سيل از دل گِل. ....
خانواده محمدحسين سياهپوشند. خرج زندگي 8 نفر با محمدحسين بود؛ جوانترين پسر يدالله، متولد 1376. دو بار در هفته، قبل از نيمه شب ميرفت «پيركُنار»؛ 480 كيلومتر دورتر از كريمآباد، تكهاي از بيابان در مرز هرمزگان و جنوب كرمان. بعد از ساعتها انتظار براي تكميل شدن بار مَنديها (انبارهاي ذخيره سوخت قاچاق در نوار جنوب و شرق كشور) مشك جاسازي شده داخل اتاق بار نيسانش را با 2600 ليتر گازوييل پر ميكرد و ميراند تا «پيركور»؛ 250 كيلومتر دورتر از كريمآباد، مرز ايران و پاكستان. بعد از دو روز به مرز ميرسيد. گازوييلش را به دلال پاكستاني ميفروخت و برميگشت كريمآباد.. ....
سيد محمد؛ پسر ارشد یدالله، عكسي از محمدحسين نشانم ميدهد؛ لباس بلوچي پوشيده و رو به دوربين ميخندد. محمدحسين تنها آدم سالم اين خانه بود. پدر، از سالها قبل عصا به دست شده بود و زانوهايش به زحمت خم ميشد، برادر بزرگتر، سالها سوختكشي ميكرد و دچار ناراحتي اعصاب شده بود. برادر دوم، بعد از 10 سال شاگردي سوختبرها، با نيسان خالي در جاده نيكشهر چپ كرد و عليل شد.
سيد محمد ميگويد: «8 صبح خبر دادن محمدحسين چپ كرده؛ 45 كيلومتري ايرانشهر، نرسيده به رحمانآباد. پيچ اول، لاستيكش ميتركه، ماشين از دستش منحرف ميشه. ماشين ميخوره به حفاظ پيچ. ماشين چپ ميشه سمت محمدحسين و آتيش ميگيره. محمدحسين داخل ماشين گير ميافته. ... ما نيم ساعته رسيديم كف جاده. ديديم محمدحسين داره ميسوزه. آتشنشاني وقتي اومد، فقط اسكلت ماشين مونده بود.»
از جسد محمدحسين چيزي بيرون نيومد؟
پدر گفت: «هيچي.»
پدر، برادرهاي بزرگتر و شهاب؛ پسر سيد محمد، روبروي من نشسته بودند. كار از مجسم كردن لحظهها گذشته بود. پدر و برادرها به هوا نگاه ميكردند موقع تعريف كردن شنيدهها و ديدهها. مردمك چشمهاي اين سه مرد تكان نميخورد. انگار خودشان هم با محمدحسين مرده بودند.
نگفتي به اين برادر جوونت كه سوختكشي خطر داره؟
«محمدحسين از 15 سالگي سوختكشي ميكرد. چند سال شاگرد راننده بود. براي صاحب بار كار ميكرد. دو سال بود خودش ماشين خريده بود. نيسان رو قسطي خريده بود. 180 ميليون تومن داده بود. 225 ميليون تومن بدهكار بود. از سوختكشي، هم قسط ماشين رو ميداد، هم خرج ما رو. ميدونستم خطر داره ولي چارهاي نبود. چطور بايد زنده ميمونديم؟»
شهاب 19 ساله است و پشت كنكوري. خرج درس خواندن شهاب را عموي جوانمرگش جور ميكرد. سيد محمد، شهاب را تهديد كرده اگر امسال كنكور قبول نشود، او را ميفرستد سوختكشي؛ مثل بقيه بچههاي روستا.
«قبلش ميگفتم درس بخون. برادرم كه سوخت، گفتم برات نيسان قسطي ميگيرم بري شاگردي تا مرز. ديگه درآمدي نداريم. من مريضم. چارهاي نيست. پسرمه. دوستش دارم. بچههاي كوچكتر از شهاب ميرن سوختكشي. خودش خبر داره.»
چرا نميخواي بري سوختكشي؟
«ميترسم. دوست دارم يك كار خوب داشته باشم. يه زندگي ساده. روياي زندگيم اينه كه معلم بشم ولي اينجا، توي اين روستا، رسيدن به روياهات هم روياست. توي روستاي ما، فقط من پشت كنكوري هستم. هيچ كدوم از بچهها حتي به دبيرستان نرسيدن. انگيزهاي ندارن كه درس بخونن. راهي براي موفقيت نيست كه اميدوار بشن. داشتن خيلي چيزايي كه بچههاي همسن من دارن، براي ما محاله. اينجا حتي يه پارك نداريم. يه زمين فوتبال نداريم. براي باشگاه ورزشي بايد بريم ايرانشهر؛ 25 كيلومتر دورتر به شرطي كه هر بار براي رفت و برگشت 50 هزار تومن كرايه بديم.»
با عموت صميمي بودي؟ باهم رفيق بودين؟
«زياد نميديدمش. شبا كه از سوختكشي برميگشت، انقدر خسته بود كه ميخوابيد. صبحها هم مشغول تعمير ماشينش بود. هيچ تفريحي نداشت. فقط كار ميكرد. خرج 8 نفر رو ميداد. خرج مدرسه من رو هم ميداد.»
دهيار روستا كنار ما نشسته بود و حرفهاي شهاب را ميشنيد.
«خانوم، تفريح و ورزش پيشكش. خيلي از اين بچهها حتي نميتونن بنزينفروش بشن. بنزينفروشي حداقل 500 هزار تومن سرمايه ميخواد كه دو تا دبه 20 ليتري و 70 ليتري و دو سه متر شلنگ بخري.»
500 هزار تومن واقعا رقم زياديه؟
«خيلي زياده خانوم. توي روستاي كريمآباد، 500 هزار تومن، پول نون يك هفته يك خانواده 7 نفره است. توي اين روستا خيلي از خانوادهها شكمشون رو با نون خالي سير ميكنن. ما اينجا خيلي خوشبختيم كه ميتونيم نون بخريم. بري روستاهاي سمت مرز، بعد از سرباز و سراوان، با چشم خودت ميبيني كه مردم پول خريد نون هم ندارن.»
اول شب كه به ايرانشهر برميگشتيم، از جلوي روستاي «محمدان» رد شديم. روستا، تاريك تاريك بود. دهيار كريمآباد گفته بود از روستاي محمدان، حدود 10 سوختبر در انفجار ماشينشان سوخته و مردهاند.
راهنماي من ميگفت روستاهاي سر تا ته كمربندي ايرانشهر؛ از محمدان تا حاشيه بمپور، حدود 15 هزار نفر جمعيت دارد كه حداقل 6 هزار نفرشان سوختبر و شاگرد سوختبرند. ...
شوربختي از اوايل دهه 1380 به جان ايرانشهر و روستاهايش افتاد وقتي 7 سال پياپي يك قطره باران بر سر ايرانشهر نباريد و پروژههاي عظيم سدسازي در شمال و جنوب و شرق و غرب شهرستان به بهانه سيراب كردن 200 هزار آدم تشنه ساكن در اين منطقه آغاز شد؛ بعد از كورشدن سررشته رودخانهها، به دليل بيتوجهي به ضرورت اصلاح الگوي كشت و تداوم كاشت برنج و هندوانه و پرتقال در روستاها، قناتها هم خشكيد و چاهها، «چاهك» شدند و پاي پمپ برق براي مَكش قطرههاي آب از عمق 150 متري و 200 متري زمين آمد وسط. يك برنجكار روستاي «دامن» در شمال ايرانشهر برايم ميگفت: «به كشاورزا گفتن كشت رو مكانيزه كنين. كشاورز كود خريد، صورتحساب 500 هزار تومني به دستش دادن. برق صنعتي گرفت، قبض 25 ميليون تومني و 45 ميليون تومني به دستش دادن. كشاورز نشست گوشه زمينش و خشك شدن درخت و كِرت رو تماشا كرد. پسرش رفت با سوختكشي و قاچاق مواد خرج زندگي رو دربياره، توي آتش نيسانش مُرد.»
شهرستان ايرانشهر هيچ كارخانهاي ندارد. قبلا داشته. معدن آهك و مرمر حوالي شهرستان، سالهاست تعطيل شده، معدن منگنز فقط خامفروشي دارد و مردم بومي را به معدن طلا راه نميدهند. راهنما ميگويد تمام كارگاههاي منطقه از نيمه دهه 1380 به بخش خصوصي واگذار شد اما بخش خصوصي فقير بود و توان نگهداشت كارخانه و كارگاه نداشت و همه كارگاهها از اواخر دهه 1380 تعطيل شد. در شهر هيچ تابلويي از كارگاه و كارخانه نيست با وجود آنكه هنوز نرخ ولادت در اين شهرستان از ميانگين كل كشور بالاتر است و در هر شبانهروز، در بيمارستان «ايران» ايرانشهر 97 الي 110 نوزاد پا به اين دنيا ميگذارند. اغلب تبليغهاي سطح شهر مربوط به كلاس كنكور است و تابلوها بالاي سرِ دفتر اسناد رسمي و دانشگاه و شهرداري و كارگزاري بيمه و بانك و اغذيهفروشي و بقالي و نظام مهندسي و داروخانه.
كنار خيابانها ميشود به فراواني، دستفروشاني ديد كه جعبه مقوايي پرتقال و سيب چيدهاند به انتظار مشتري. دستفروشي در ايرانشهر، پر رونق است؛ دستفروشي ميوه، دستفروشي مواد شوينده، دستفروشي كپسول گاز براي مردمي كه ساكن حاشيههاي جنوبي شهرند و محروم از گاز شهري، دستفروشي بنزين، دستفروشي رب گوجهفرنگي، دستفروشي نهال مركبات؛ كنار جاده، نهال مركبات روي هم ريختهاند براي فروش، هر نهال، 100 يا 110 هزار تومان. .....
وارد شهرك صنعتي ايرانشهر ميشويم؛ شهرك 30ساله، مثل شهر ارواح، خالي و خاموش. تابلوي بزرگ شهرك با نوشتههاي زنگاربستهاش هنوز سرجاست؛ كارخانه بتنسازي، كارگاه صنايع دستي، كارخانه نان ماشيني، كارخانه پلاستيكسازي، كارخانه ماكاروني، كارخانه پفك، كارخانه پلسازي، كارخانه آرد، توليدي پوشاك، كارخانه نوشابهسازي، تعطيل يا نيمه تعطيلند و اسنادشان به بانكها واگذار شده. از جلوي ايستگاه آتشنشاني متروكه ميگذريم و به انتهاي شهرك ميرسيم؛ فقط سردخانه شهرك فعال است با چند كارگر مشغول بارگيري و بستهبندي خرما.
ايرانشهر 3 تا زندان دارد؛ زندان بزرگ كه مجاور فرودگاه است، زندان مركزي كه داخل شهر است و زندان ديگري 20 كيلومتر دورتر از شهرك صنعتي. جرم اغلب زندانيان، قاچاق، حمل مواد، سرقت، قتل.
راهنما ميگويد از همكلاسيهاي دوران مدرسهاش، هيچكدام به دانشگاه نرسيدند؛ يكيشان را ميشناسد كه شوتي جنس قاچاق در مسير خاش - ايرانشهر شده، يكي ديگر با افغانكشي زندگي خانوادهاش را اداره ميكند، چند نفرشان به حمالي مواد زدند؛ گاهي از مرز ميلَك، گاهي از مرز ميرجاوه، گاهي از جالَگي به ازاي 5 ميليون تومان مزد. وقتي ميخواهد دوستان سوختبرش را بشمرد، انگشتان دستش تمام ميشود. .... راهنماي من 3 فرزند داشت. دو پسر و يك دختر. يكي از پسرها كه شاگرد پيشدبستاني است، به پدرش گفته برايش وانت بخرد كه او هم سوختبر شود. پدر، از معلم و مدير مدرسه پرس و جو كرده، معلوم شده پدرهاي نيمي از بچههاي يك كلاس 30 نفره، با سوختكشي خرج تحصيل بچهشان را جور ميكنند و پدرهاي چند كودك هم در مسير سوختكشي كشته شدهاند.
24 آذر 1401 / جاده كمربندي ايرانشهر
بقالي همسايه «جايگاه سوخت ايران زمين» در جاده كمربندي ايرانشهر، هم چاي و قهوه و بيسكويت و آبميوه ميفروشد، هم پنجه بوكس با مدلهاي مختلف و زنجير وافور با رنگهاي متنوع و چاقوي ضامندار در اندازههاي كوچك و بزرگ. صاحب بقالي، در جواب تعجب من از اين همه تناقض، ميخندد و ميگويد «اينجا بلوچستان است و همهچيز پيدا ميشود.»
روبروي بقالي؛ آن طرف جاده، صف چند كيلومتري از تانكر و خاور و نيسان و پرايد درست شده. سبك و سنگين پشت سر هم جلوي منديها نوبت گرفتهاند؛ خاوردارها و تانكردارهاي ترانزيت كه از چابهار بار آوردهاند، در دو صف موازي منتظر خالي شدن پمپ مكش منديها هستند كه 200 يا 300 ليتر از گازوييل مازادشان؛ گازوييلي كه به نرخ دولتي خريدهاند را 30 برابر گرانتر بفروشند.
منديها را از جنوب كرمان ميشود پيدا كرد تا مرز پاكستان. اولين مندي در نوار جنوب شرق، در منطقه بياباني «پيركنار» است؛ يك جور بارانداز سوخت قاچاق از تمام نقاط كشور كه اغلب سوختبرهاي ايرانشهر مشتري اين مندي هستند چون گازوييل را ارزانتر ميفروشد. ......
اين تكه از جاده كمربندي ايرانشهر؛ همين جايي كه ما و تانكردارها و خاوردارها ايستادهايم و معروف به دوراهي سالار، از شلوغترين محورهاي خريد و فروش سوخت در جنوب استان سيستان و بلوچستان است. غير از منديهاي تكافتاده در جادههاي اطراف ايرانشهر، در اين تكه از جاده و فرعي «پشت رود» كه موازي كمربندي و مسير عبور سوختبرها به سمت «پل سرباز» و مرز پاكستان است، حدود 40 مندي فعالند كه 5 مندي؛ همينهايي كه روبروي جايگاه سوخت ايران زمين ميبينيم، شبانهروزي و بيوقفه، گازوييل ميخرند و ميفروشند؛ در حياطهاي مسقف كوچك نيمه تاريك متعفن با كف سياه و چرب و مجهز به پمپ مكش و موتور برق و دهها بشكه 220 ليتري براي ذخيره گازوييل و دزدگير و دوربين مدار بسته كه صاحبانش دستگاه كارتخوان و پول نقد و گاوصندوق دارند و سيگاري نيستند.
قيمت خريد و فروش گازوييل در منديهاي ايرانشهر و «پيركنار»، روزي چند بار تغيير ميكند و نه سوختبرها و نه صاحبان منديها نميدانند تعيينكننده نرخ خريد يا فروش چه كسي است اما همهشان ميدانند كه باز و بسته بودن مرز پاكستان و حتي بالا و پايين رفتن سطح آب رودخانه مرزي در كم و زياد شدن قيمت خريد و فروش گازوييل تاثير دارد. صاحبان منديها، شايعاتي درباره تعيين مظنه در «آواران»؛ شهري در بلوچستان پاكستان شنيدهاند اما حاضر به تاييدش نيستند با وجود آنكه دوستان زيادي بين دلالان پاكستاني دارند. ...
راننده تانكر آمده 220 ليتر گازوييل بفروشد. تهريش چند روزه و كفشهاي پشت خوابانده و زرداب زير بغل پيراهن سفيدش، حكايت روزها رانندگي در جادههاي تمام ناشدني نوار جنوب شرق است. مخزن تانكر غولپيكرش را آورده جلوي درگاه لاغر مندي كه به لوله مكش وصل شود. اسلام؛ صاحب مندي، 220 ليتر از مخزن تانكر ميكشد و راننده ميرود داخل اتاقك كوچك كنار حياط؛ جايي كه مثلا، دفتر مديريت است. اسلام، 3 ميليون تومان به حساب راننده واريز ميكند. اين، نرخ ساعت 8 شب 24 آذر سال 1401 است و معلوم نيست تا 24 ساعت بعد اين نرخ ثابت بماند يا گرانتر يا ارزانتر شود. وقتي از راننده خاور ميپرسم آيا حساب سوخت مورد نياز مسيرش را دارد يا نه، مرد خسته براي اولينبار در اين 40 دقيقه نگاهش به من ميافتد و با چشمهاي پر از شك، «آره» اي زير لب پرت ميكند و بدون هيچ توضيح اضافهتر، برميگردد و از ركاب تانكرش بالا ميرود. غول فلزي كمتر از يك متر با درگاه مندي فاصله دارد. يك دنده عقب عمد يا غير عمد، ميتواند كل امپراتوري اسلام را له كند. ..... تانكر هنوز وارد كمربندي نشده بود كه يك نيسان سوختكش جلوي درگاه مندي ترمز زد و رانندهاش پياده شد تا بابت هر بشكه 220 ليتري گازوييل، 3 ميليون و 100 هزار تومان به حساب اسلام واريز كند.
صداي دينگ دينگ پيامك واريز پول به حساب بانكي اسلام را من هم شنيدم؛ لابهلاي غرش موتور پمپ و جملههاي نامفهوم راننده نيسان كه فقط فهميدم براي 12 بشكه 220 ليتري گازوييل 37 ميليون و 200 هزار تومان پرداخت كرده است. كمتر از دو ساعت بعد، مشك جاسازي شده در اتاق بار نيسان، لبريز از 2600 ليتر گازوييل بود و كارگر اسلام، طنابهاي قطور را روي بدنه مشك متورم، محكم گره ميزد و سه دبه 70 ليتري بنزين را هم با همان طنابها روي شكم مشك بست. راننده نيسان؛ جوان لاغر و تيرهرويي كه دورتر از ماشينش ايستاده بود و سيگار ميكشيد، آماده حركت بود به سمت «پيركور».
«2 روز راه دارم تا برسم مرز. جاده طوريه كه از زندگي بيزار ميشي. جادهاي نيست اصلا. بايد كف بيابون برونيم و از كوه بالا بريم تا گير مامور نيفتيم. هر دور كه ميريم، بسته به تغيير قيمت سوخت، 8 تا 10 ميليون تومن براي ما ميمونه. از اين رقم 3 ميليون پول بنزين و 3 يا 4 ميليون هزينه تعمير نيسان رو كم كن. در نهايت، 5 ميليون سود ماست اگه زنده برگرديم.»
اسلام كه حرفهاي راننده را ميشنيد، گفت: «دلال پاكستاني هر بار يك طور پول ميده، يك موقع تا سوخت رو تخليه ميكني، به نرخ روز حساب ميكنه و برات حواله ميزنه كه سه روز بعد، قابل برداشته. يه بار، شماره كارت ازت ميگيره، ميده صرافي و صرافي هم سود خودش رو از پولي كه دلال به حسابش واريز كرده كم ميكنه يا اينكه چند روز پولت رو نگه ميداره كه سود روش بياد. گاهي به روپيه حساب ميكنن كه ضرره. گاهي هم پول بچهها رو ميخورن. اون وقت دست اين بچهها به هيچ جا بند نيست. به كجا شكايت كنن؟ به كجا برن بگن ما سوخت قاچاق فروختيم و حالا پولمون رو پس بگيرين؟»
داخل اتاق نيسان را نگاه ميكنم؛ يك دبه 20 ليتري آب و دو كيسه نان لواش و چند قوطي كنسرو ماهي و لوبيا. به مشك طناب پيچ دست ميكشم؛ جنسي مشابه برزنت است؛ پلاستيك خيلي ضخيم به رنگ سبز تيره كه جاهايي؛ هرچه نزديكتر به اتاق نيسان، نازكتر است و لغزندگي محتواي داخل مشك را از همين جاها ميشود زير دست لمس كرد. دوختن مشك سوختبري كه چيزي نيست جز يك كيسه خيلي بزرگ، شغل رايج در روستاهاي ايرانشهر است و زنان و مردان روستا، بابت دوختن هر مشك حدود يك ميليون تومان دستمزد ميگيرند. خرج اصلي، هزينه پارچه پلاستيكي مناسب مشك است كه بسته به ضخامتش تا 5 ميليون تومان هم ميرسد. دنبال روزنهاي بين ديواره فلزي نيسان و پارچه مشك ميگردم كه شدت فشار 2600 ليتر را بفهمم. مشك، خودش را ول كرده در قاب فلزي وصلهشده به ديواره و كف اتاق بار نيسان و شكم حجيمش، مثل كوهاني بر پشت نيسان نشسته. سنگيني وزن گازوييل طوري به ديواره فشار ميآورد كه دستم حتي از كنارههاي شكم مشك پايين نميرود. ...
كلافكشي نيسان از شغلهاي پردرآمد در ايرانشهر و روستاهاي اطراف است. يكي از جوشكارهاي ايرانشهر كه روي كركره دكانش بابت «آهنكشي سايپا و نيسان» تبليغ كرده، برايم از «تسمهكشي» ميگويد: «مسير خرابه. مشك پر از گازوييل، فشار مياره به اتاق و ضربه خوردن به مشك، خطر پاره شدنش رو بالا ميبره. ما چند تا تسمه ضخيم آهني ميكشيم كف اتاق، چهار طرف ديواره اتاق رو هم تيغه آهني ميزنيم و به تسمهها جوش ميديم كه اتاق نيسان رو قويتر ميكنه و تحملش رو حداقل 500 ليتر بالا ميبره كه وقتي مشك رو كف اتاق نيسان ميندازن، به اتاق ماشين فشار نمياد. اينجوري به مشك هم ضربه نميخوره.»
اين جوشكار ميگفت قيمت تسمهكشي، تابع نرخ روز آهن است و در جمع و تفريقش، روي عدد 30 يا 40 ميليون تومان فكر ميكرد اما علي بيگ كه در يكي از روستاهاي نزديك ايرانشهر در و پنجره ميسازد بابت تسمهكشي اتاق نيسان حدود 10 ميليون تومان ميگرفت. .....
نحوه سوختكشي در این منطقه، گاهي تابع يك عامل عجيب است؛ ترس. جلوي مندي كنار حياط اسلام، راننده يك وانت مشغول جا دادن 4 دبه 70 ليتري گازوييل داخل اتاق سقفدار ماشينش بود. از رقم جريمه توقيف سوخت ميترسيد و ميگفت جريمه توقيف مشك براي هر ليتر 100 هزار تومان و جريمه توقيف دبه براي هر ليتر 120 هزار تومان است اما اغلب سوختبرها مشك ميبرند كه جريمه كمتر بدهند در حالي كه امنيت مشك خيلي كمتر است: «انگار با پاي خودت ميري كه بميري.» تا مرز نميرفت چون شاسيهاي ماشينش در بيابان و كوه و براي عبور از رودخانه مرزي ياري نميكرد. تا پل سرباز و آخرين منديهاي داخل خاك ايران، 5 تا 6 ساعت راه داشت و ميرفت براي سود 200 تا 300 هزار توماني بابت فروش هر دبه. ميگفت منديهاي پل سرباز و تا مرز پاكستان، خريد ليتري ندارند و فقط دبهاي ميخرند و همان دبهها را لب مرز به پاكستانيها ميفروشند. صاحب يكي از منديهاي پل سرباز، از آشناهاي «اسلام» بود.
اسلام، جوانترين منديدار كمربندي ايرانشهر است. 5 كلاس درس خوانده و از بچگي كنار جادههاي زاهدان و زابل و ايرانشهر و خاش گازوييل و بنزين فروخته. حالا در 30 سالگي، 50 بشكه 220 ليتري داخل حياطش دارد و چند روز قبل هم رفته بود مرز و قاطر برد براي سوختكشي. ميگفت در بيابان اطراف «كله گان»؛ نرسيده به نيكشهر، به هر قاطر دو دبه 70 ليتري گازوييل ميبندند و قاطر سوختكش، مسير 370 كيلومتري را از دل بيابان ميرود تا مرز پيركور. ابراهيم، هماني كه به راننده وانت دبههاي 70 ليتري گازوييل فروخته بود، آمده و كنار اسلام ايستاده. ابراهيم داخل حياطش 20 بشكه 220 ليتري دارد و ميگويد چند سال است سواريها كه همگي اهالي ايرانشهر و روستاهاي اطرافند هم، سوختكشي ميكنند؛ سمند و پرايد و پژو، صندلي عقب را در ميآورند و كمكفنر را دستكاري ميكنند كه ماشين، قدبلندتر شود و موقع بار زدن600 ليتر گازوييل، كف جاده نخوابد. ابراهيم ميگفت سواريها از همين منديهاي كمربندي گازوييل ميخرند و جلوتر از پل سرباز هم نميتوانند بروند. ابراهيم يك دختر 4 ساله بدون شناسنامه دارد. با انگشتان دستش شروع ميكند به شمردن و ميگويد هركدام از منديهاي كمربندي و فرعي پشت رود، شكم 4 يا 5 خانواده را سير ميكند.
25 آذر 1401 / ايرانشهر
هتل محل اقامتم، نزديك كلانتري 11 ايرانشهر و در منطقه معروف به دروازه خاش است. سه ساعت قبل از ظهر، در فاصله نيم ساعتي كه در سرسراي هتل منتظر راهنما نشستهام، 8 نيسان سوختكش از جلوي هتل رد ميشوند. يك ساعت بعد، در فرعي موازي كمربندي ايرانشهر معروف به «پشت رود» با سرعت 40 كيلومتر ميرانيم تا به سه راه عليزاده برسيم. سه راه عليزاده، حاشيه ايرانشهر است كه از يك طرفش تا چابهار ميرود و از طرف ديگرش، تا جاده شهرستان سرباز و مرز پاكستان. نيسان و سواريهاي سوختكش از سه راه عليزاده و فرعي پشت رود، مستقيم ميرانند به سمت پل سرباز. سواريها، بعد از پل سرباز و حوالي كافه بلوچي، گازوييلشان را ميفروشند و برميگردند و نيسانها مسير را ادامه ميدهند و از كلات و راسك ميگذرند و ميروند تا مرز پيركور. سه راه عليزاده، تنها فرعي منتهي به مرز نيست، از جاده خاش هم ميشود به پل سرباز و مرز رسيد اما «پشت رود» پليس و پاسگاه بازرسي ندارد و به همين دليل، شلوغترين مسير عبور سوختبرهاست. در همين فرعي، اولين تصوير از نخلهاي سوخته را ميشود ديد؛ صفي از نخلهاي خشكيده، بالابلند، همه مرده. اينجا تاولهاي خشكسالي خيلي درشتتر است. ...
دو جور ميشود سوختكشها را شناخت؛ نيسان را با آن قاب فلزي دور اتاق بار و مشك ورمكرده و دبههاي بنزين طنابپيچ روي مشك، سواريهاي سوختكش هم شيشههاي سمت شاگرد راننده را با ورقهاي آفتابگير يا توري ضخيم تيره ميپوشانند كه چهره مشك منبسط تا پشت گردن راننده استتار شود. با عبور هر سوختكش از كنار ماشينمان، هوا چندپاره ميشود. پلاك بعضي سواريهاي سوختكش، گِل مالي شده يا روي بعضي اعداد پلاك سواري، مقوا يا چسب رنگي يا ورق آلومينيوم چسباندهاند. بعضيهايشان اصلا پلاك ندارند و معلوم نيست از پلاكدارها، چه تعداد سرقتي يا با پلاك جعلياند.
تك پَري نيسان سوختكش، با پيچ و تاب جغرافياي مسيري كه پيش رو دارد؛ ديواره كوه و كف بيابان و رودخانه مرزي نهنگ، تقريبا غير ممكن است. تا به حال دهها نيسان و دهها انسان، طعمه «نهنگ» شدهاند. نيسانهاي سوختكش، كارواني ميروند؛ 5 تا و 7 تا و 10 تا. رانندههاي نيسان كه ساكن ايرانشهر يا روستاهاي دور و اطرافند، زمان عزيمت به مرز را با يكديگر چفت ميكنند و به پسر جواني كه «راه پاككن» است و گاهي هم سوختبر، خبر ميدهند و نفري 30 هزار يا 50 هزار يا 40 هزار تومان به حسابش ميريزند و پسرك، سوار بر موتوسيكلتش، ربع ساعت جلوتر از سوختكشها در جادهها ميراند تا پل سرباز و تا آخرين مندي داخل خاك ايران و سر هر پيچ ميايستد و از اوضاع مسير بابت كمين «مرصاد» (نيروي انتظامي در گويش بلوچها) براي رانندهها پيام ميفرستد. ....
42 دقيقه سر سه راه عليزاده ايستاديم كه سوختكشها را بشمريم؛ هر سه يا چهار دقيقه يك سواري سوختبر يا يك كاروان هفت هشت ده تايي نيسان از كمربندي پيچيد داخل سه راه. در فاصله 40 دقيقه، 51 نيسان و سواري سوختكش؛ 34 نيسان، 7 سمند، 8 پرايد و 2 موتوسيكلت، از «پشت رود» رفتند سمت سرباز و مرز. ....
وقتي سر سهراه عليزاده مشغول شمردن سوختكشها بودم، راهنما گفت: «گاهي كه براي ماموريت ميرم تا پل سرباز، در مسير يكساعته، حداقل 100 تا ماشين سوختبر ميشمرم. حتي اگه روزي 10 تا نيسان از پل سرباز بره سمت مرز و هر كدوم حداقل دو هزار ليتر گازوييل ببرن، حساب كن در يك شبانهروز، چند ليتر سوخت فقط از اين مسير رد شده چون مسيراي ديگهاي هم هست. بارها وسوسه شدم برم توي كار سوخت. ميتونم با پرايدم سه تا 220 ليتري ببرم تا پل سرباز. براي هر نوبت 6 ميليون تومن به من پول ميدن.»
راهنماي من، مدرك كارشناسي حسابداري داشت و كارگر قراردادي يك مركز آموزشي بود و ماهي 8 ميليون و 500 هزار تومان حقوق ميگرفت. دو ماه بعد، گفت بعد از تعطيلي اداره و تا نيمههاي شب، مسافركشي ميكند براي جبران خرج زندگي يك خانواده 5 نفره. ....
يكي از سوختبرها، فيلمي برايم فرستاده از تكههاي پاياني مسير؛ معبري به درازاي 150 كيلومتر و با عرض حدود 3 متر در جوار دره و با شيب تند كه نه آسفالتي دارد و نه حفاظي. در اين معبر كه خاك از زمين ميجوشد، صدها نيسان پشت به پشت هم راهي مرزند يا از مرز بازمي گردند. اين سوختبر ميگفت: «رد شدن از اين 150 كيلومتر، 7 ساعت طول ميكشه. كافيه توي اين مسير ماشينت خراب بشه. رانندههايي هستن كه به خاطر نيم ساعت زودتر رسيدن به مرز ميتونن آدم بكشن.»
كنار بقالي همسايه جايگاه سوخت ايران زمين كه ايستاديم براي خوردن چاي، پژوي سياه سوختبري هم آنجا بود. درهاي پژو باز بود و داخل اتاق ماشين، عين بدنهاش، قراضه و كثيف. در شرايط عادي، فاصله تاج لاستيك ماشين با گلگير حداكثر 4 انگشت است و ارتفاع سقف صندوق سواري، بالاتر از خط كمر يك بزرگسال نيست. فاصله تاج لاستيك پژو با گلگيرش را با دست اندازه گرفتم؛ كمي بيشتر از يك وجب. راننده؛ مرد جواني بود كه با تلفن حرف ميزد و حوصله جواب سوال غريبه را نداشت. صداي حرفش را شنيديم كه ميگفت سالم برگشته و وقتي ديد نگاهش ميكنيم، باقي حرفش را به زبان عربي ادامه داد.
هاشم، يك ماه قبل، آخر ارديبهشت، يك ساعت از نيمه شب گذشته بود كه بعد از يك هفته به خانه برگشت.
هاشم از 27 سالگي سوختبري كرده. 20 سال است كه گازوييل بار ميزند تا مرز پاكستان و هنوز مستاجر است.....
زمان رفت و برگشت سوختبرها غير از كجي و صافي راه، به عامل ديگري هم مربوط است؛ سطح آب رودخانه نهنگ. 11 ارديبهشت كه رودخانه مرزي خروشيد و چهار نيسان سوختكش را بلعيد و بعد از 6 روز آرام گرفت، هاشم و رانندههاي 25 نيسان، بعد از يك هفته انتظار، جرات كردند پا به آب بزنند و بروند سمت مرز.
«نون و آبمون تموم شده بود. يكي از بچهها تب مالاريا گرفت، رسونديمش هنگ مرزي، دكتر سپاه بهش آمپول زد. حالش خوب شد. رفتيم مرز، موقع برگشت، دوباره توي جاده تب كرد.»
هاشم، غروب هفته اول ارديبهشت، 13 بشكه 220 ليتري گازوييل خريد و بابت هر بشكه، 3 ميليون و 800 هزار تومان به حساب صاحب مندي پيركنار واريز كرد و فاصله 480 كيلومتري تا ايرانشهر را دو ساعته و با سرعت 140 راند و بعد از دو ساعت استراحت، راه افتاد سمت مرز با سرعت 140.
«اينجا نه كارخونهاي مونده كه بريم كارگري و نه آبي كه بريم كشاورزي. بيا خونههاي ما رو ببين. سقف خونههامون هنوز تيرچوبيه. دو ماه رفتم قشم و عسلو (عسلويه) براي كارگري. پيمانكار دو سال بعد پولم رو داد. زن و بچه دارم. بچه محصل دارم. به مدرسه بچهام بگم دو سال صبر كن پولمو بگيرم بعد پول مداد و كاغذ بچه مو بدم؟»
سوختكشها حق عبور از مرز ندارند. بعد از رودخانه نهنگ، داخل خاك ايران، كنار سيم خاردارها و در تيررس پاسگاههاي مرزي ايران و پاكستان، دلالهاي پاكستاني با جواز عبور 48 ساعته و موتور برق و شلنگ و صدها دبه 70 ليتري و وانتهاي آماده حركت ايستادهاند. به محض توقف هر نيسان سوختكش، شلنگ از يك سمت به مشك و از طرف ديگر به دبهها وصل ميشود. دبههاي لبريز از گازوييل ايراني به سرعت ميرود پشت سيمخاردارها؛ داخل خاك پاكستان، جايي كه دلالان بزرگ ايستادهاند؛ كساني كه پول دارند و خريد حجم بالا؛ تا وقتي دلالان بزرگ نباشند، از پول هم خبري نيست. سوختبرها، گاهي براي آمدن دلالان بزرگ سه يا 4 روز بايد پشت مرز منتظر بمانند.
گازوييلت رو اين سري چند فروختي؟
«بشكهاي 5 ميليون و 600.»
مشغول ضرب و تقسيم عددها بودم. ماشين هاشم در مسير برگشت آب و روغن قاطي كرده بود و بابت تعمير نيسان 8 ميليون تومان پول داده بود و 3 ميليون و 600 هزار تومان هم براي 200 ليتر بنزين مصرفي تا مرز به حساب بنزين فروشها ريخته بود؛ هاشم با 10 ميليون تومان به خانه برگشته بود.
«3 تا پسر دارم؛ يكي 15 ساله، يكي 13 ساله، يكي 9 ساله.»
تا حالا پسراتو نبردي شاگردي تا مرز؟
«نه. فعلا فقط درس ميخونن. ولي ديگه بايد برن دنبال شغل پدرشون. 5 ساله كه ديگه درآمد سوختكشي به خرجمون نميرسه. بايد بيشتر بريم مرز. يه داداش دارم كه از اول ابتدايي تا ديپلم هيچ تجديد و مردودي نداشت. دوبار دعوتش كردن به زاهدان و به عنوان دانشآموز ممتاز بهش جايزه دادن. كنكور داد و رشته حسابداري قبول شد. پول شهريه دانشگاه نداشت. الان اونم مثل من سوختكشي ميكنه.»
هاشم از «زورگيرهاي سوخت» ميترسد؛ راهزناني كه در گردنههاي خلوت مسير رفت، كمين ميكنند و سوختكشهاي تك افتاده را گير مياندازند.
«مسلحن. جاده رو ميبندن. ميگن ماشين رو خالي كنين. ما ميترسيم. ماشين رو بهشون ميديم. ماشين رو ميبرن، سوختش رو خالي ميكنن، ماشين رو پس ميارن. يكي از رفقامو همينطور خفت كردن. يكي مسلح كنارش ايستاد. ماشينش رو بردن، سوختش رو خالي كردن، ماشينش رو پس دادن، گفتن حرف بزني ميكشيمت.»
ايرانشهر، چند مغازه ماشينفروشي دارد. جلوي مغازهها، بيشتر از همه جور ماشيني، نيسان آبي رنگ هست؛ نيسانهايي كه از شهرهاي دور به ايرانشهر ميرسد. زمستان پارسال، صاحب يكي از مغازهها براي نيسان تا 400 ميليون تومان هم مشتري داشت و پژو پارس را 370 تا 430 ميليون تومان ميفروخت و ميگفت تقاضا براي سمند و پرايد و پيكان وانت هم بالاست؛ ماشينهايي كه مثل نيسان و پژو ميتوانند سوختكشي كنند.
«اينجا نيسان زياد ميفروشيم چون نزديك مرزه و اغلب مردم سوختكشي ميكنن و با نيسان، گازوييل و بنزين ميبرن مرز چون اينجا هيچ شغلي نيست. هفتهاي سه يا 4 يا 5 تا نيسان ميفروشيم. نيسان مدل پايين، مدل 93 و 94 و 96 رو اينجا بهتر ميخرن.»
25 آذر 1401 / ايرانشهر
بنزينفروشها، داخل ايرانشهر نيستند. بازار بنزينفروشها، حوالي خروجي شرقي شهر است؛ نزديك جايگاه سوخت ايران زمين. بنزين فروشي در ايرانشهر يك شغل غير رسمي اما پرطرفدار است با دو جور مشتري دايمي؛ مردم شهر و روستا كه 10 ليتر و 20 ليتر از سهميه بنزين شان ميفروشند تا كسري خرج زندگي را پر كنند و سوختبرها كه براي هر دور سوختكشي تا مرز، 200 ليتر بنزين لازم دارند. لايههاي بنزين فروشي در ايرانشهر البته كمي مفصلتر از اين كسر و مخرج ساده است؛ از جنوب كرمان تا مرز پاكستان، سهميه ماهانه بنزين 210 ليتر است؛ 60 ليتر دولتي (1500 توماني) و 150 ليترآزاد (3 هزار توماني) اغلب اهالي ايرانشهر كه ماشين سواري دارند، وقتي سهميه دولتي و آزادشان را قطره قطره به بنزينفروشهاي كنار خيابان فروختند، پاي كارت بنزين اجارهاي ميآيد وسط؛ اجاره هر كارت، بسته به ذخيره بنزين و سقف برداشت، ماهي 300 هزار تا 500 هزار تومان. تعدادي از بنزينفروشهاي خياباني؛ كارگران سالمند و بازنشستهاند كه با خريد و فروش روزانه 70 يا 80 ليتر، اموراتشان ميگذرد. اينها، اغلب، ضلع جنوبي كمربندي ايرانشهر ميايستند؛ كمي دورتر از خواروبارفروشها و ميوهفروشهايي كه دبههاي 10 ليتري و 20 ليتري و 70 ليتري جلوي مغازهشان گذاشتهاند و خريد و فروش بنزين هم دارند. ضلع شمالي كمربندي و در مسير حركت سوختبرها به سمت مرز، در تمام ساعات شبانهروز، نوجوان و جوان بنزينفروش، بطريهاي خالي رو به ماشينهاي عبوري تكان ميدهند و چند جور شلنگ و دبه دارند و وزنهاي بالا ميخرند و ميفروشند و گاهي هم سوختبري ميكنند. بنزينفروشهاي خياباني ايرانشهر هم يك جور منديدار هستند با اين تفاوت كه مخزن و انبارشان، همان 5 يا 6 دبه 70 ليتري كنار دستشان است كه محتوايش با سهميه بنزين ماشينهاي سواري جور ميشود و نرخ خريد و فروش در اين بازار خياباني، با كم و زياد شدن عرضه و تقاضاي گازوييل در منديهاي پيركنار و مرز تاب ميخورد؛ از عصر 24 آذر تا عصر 25 آذر، در درازاي كمتر از 10 كيلومتر در كمربندي ايرانشهر، چند جور قيمت خريد و فروش از بنزين فروشها شنيديم. ..... «20 ليتري رو 200 هزار تومن ميخرم، 270 هزار تومن ميفروشم. .. 20 ليتري رو 220 هزار تومن ميخرم، 290 هزار تومن ميفروشم. ... 70 ليتري رو 700 هزار تومن ميخرم، 780 هزار تومن ميفروشم. .... 70 ليتري رو 700 هزار تومن ميخرم، 850 هزار تومن ميفروشم. ... 70 ليتري رو 720 هزار تومن ميخرم، 760 هزار تومن ميفروشم...»
غير از بنزينفروشهاي خياباني، دو سه دكه خريد و فروش بنزين هم كنار كمربندي هست. «بنزين شما را خريداريم». خالد صاحب يكي از اين دكهها بود. 20 ليتر بنزين را 250 هزار تومان ميخريد و 280 هزار تومان ميفروخت و روزانه 300 هزار تا 400 هزار تومان درآمد داشت. 7 سال بود كه زندگي خانواده 7 نفره خالد از راه خريد و فروش بنزين ميگذشت. خالد، 33 ساله، بيكار، با ماهي دو ميليون و 500 هزار تومان اجارهخانه، پدر 5 پسر كه بزرگترينشان، 12 ساله بود.
پسراتو با خودت نمياري بنزينفروشي؟ نميفرستي شاگردي سوختبري؟
«اينا بايد فقط درس بخونن. نميذارم برن سوختبري. اينا بايد برن مدرسه كه عين خودم نشن. من قبل از بنزينفروشي كارگري ميكردم. باجناقم ميرفت مرز. مشك ميبرد. منم ميخواستم باهاش برم سوختكشي. بهار امسال، دو روز قبل از اينكه باهاش برم، نزديك پل سرباز ماشينش منفجر شد، پودر شد و ازش هيچي نموند. 25 سالش بود، دو تا بچه داشت و يه توراهي. رفيقش كه پشت سرش بود برام تعريف كرد صداي باجناقتو ميشنيدم كه فرياد ميكشيد اللهالله.»
خالد مثل بقيه بنزينفروشهاي كمربندي ايرانشهر، دبههاي 70 ليتري را ميبرد پل سرباز؛ جايي كه ميشود هر ليتر بنزين را گرانتر از ليتري 11 هزار و 12 هزار تومان فروخت. عادل هم همين كار را ميكند. خرج دو خانواده؛ نان 15 نفر به گردن عادل است. عادل 25 ساله است و از سه سال قبل مشغول به بنزينفروشي است و هفتهاي دو يا سه بار ميرود پل سرباز با سرعت 100 يا 110.
نميترسي از اين سرعت با بار بنزين؟
بين بنزينفروشها همه قسمي پيدا ميشود؛ كارگر نانوايي كه مزد ماهانه 3 ميليون توماني كفاف خرج خانوادهاش را نميداد، قبولي فوق ديپلم عمران دانشگاه آزاد كه يك ترم هم درس خواند ولي سير كردن شكم 8 نفر، مهمتر از مدرك دانشگاه بود، دستفروشي كه كنار سيگار و فندك و شلنگ، بنزين هم ميفروخت، سوختبر دست شسته از گازوييلكشي وقتي از بقاياي بدن رفيق جانباختهاش در آتش سوختكشي، فقط يك كيسه پلاستيكي كوچك باقي ماند. ....
با دكتر درودي، قبل از نيمه شب 9 آذر حرف زدم؛ نيمه شبي كه صبحش، پوستهاي سوخته از تن یک سوختبر قيچي كرده بود. پوريا درودي؛ جراح و رييس بيمارستان خاتم ايرانشهر است. پزشكي كه ساكن كرج است اما بعد از پايان طرحش در چابهار، از سال 1398، داوطلبانه به ايرانشهر آمد تا در خدمت اين مردم باشد. دكتر درودي از اين 3 سالي كه به مداواي سوختبرها مشغول بوده، هم تجربههاي منحصربهفردي دارد و هم مشاهداتي كه در هيچ نقطه ديگر از اين سرزمين نظير ندارد.
«اغلب افراد دچار سوختگي كه به بيمارستان خاتم منتقل ميشوند، مردان سوختبري هستند كه در اثر چپ كردن ماشين و انفجار خودرو دچار سوختگي با شدت و عمق و وسعت زياد شدهاند. ما در بيمارستان خاتم با چند گروه از قربانيان سوختبري مواجهيم؛ گروه اول، سوختبرهايي هستند كه بعد از حادثه انفجار و آتش گرفتن خودروهايشان، زنده ماندهاند اما با سوختگي 100 درصدي به بيمارستان منتقل ميشوند و كمتر از 72 ساعت بعد از حادثه فوت ميكنند. اينها كل بدنشان سوخته و حتي با بهترين امكانات درماني و پزشكي، نجاتشان غيرممكن است. ابتداي اين هفته (هفته اول آذر) و در دو روز پياپي، دو سوختبر به بيمارستان خاتم منتقل شدند كه هر دو، سوختگي صددرصد داشتند. يكي از سوختبرها را من ويزيت كردم و يكي ديگر را، همكارم. هر دو در زمان انتقال به بيمارستان زنده بودند و بعد از 24 ساعت فوت كردند. گروه دوم، در زمان واژگوني يا تصادف خودرو، به دليل ضربه شديد به قفسه سينه و شكمشان دچار خونريزي داخلي يا اختلال عملكرد اعضاي داخلي مثل كليه و كبد ميشوند و با وجود آنكه سوختهاند، علت فوتشان سوختگي نيست بلكه به دليل خونريزي داخلي يا اختلال اعضاي داخلي بدن جان ميدهند. گروه ديگر، سوختبرهاي با سوختگي 30 تا 50 درصدند و به شرطي زنده ميمانند كه تحت مراقبت خاص قرار بگيرند چون پوست بدن، با اينكه يك لايه بسيار نازك است ولي يك لايه دفاعي در برابر ميكروبهاست كه در سوختگيهاي 30 تا 50 درصدي، اين سد دفاعي از بين رفته و عفونت از همين قسمتها به بدن وارد شده و ممكن است باعث فوت شود.»
سوختبر دچار سوختگي 100 درصد يعني چه؟
«يعني سر تا پا سوخته. يعني هيچ جايي روي بدن سالم نمانده كه بتوانيم پيوند پوست انجام دهيم چون براي پيوند پوست بايد از پوست سالم برداريم و به ناحيه سوخته پيوند بزنيم. سوختگي 70 يا 80 يا 100 درصدي، سوختگي درجه 3 و 4 است و سوختگي تا استخوانها ميرسد. در سوختگي درجه 3 و 4، پوست به دليل آسيبديدگي اعصاب، شبيه چرم ميشود و بيمار ديگر دردي احساس نميكند. تمام قربانيان سوختگي به دليل خطر بالاي عفونت بدنشان، بايد در بخش جداگانه و مركز مراقبتهاي ويژه جداگانه بستري باشند اما متاسفانه در ايرانشهر، فعلا مركز سوختگي نداريم با وجود آنكه بيمارستان خاتم، قطب درمان براي 10 شهرستان اطرف است و تمام سوختبرهاي دچار سوختگي در اطراف ايرانشهر و تا مرز به بيمارستان خاتم منتقل ميشوند. سوختگي با گازوييل و بنزين، درجه 3 و 4 است و حدود 70 درصد سوختبرهايي كه در انفجار خودروهايشان دچار سوختگي شده و به بيمارستان خاتم منتقل ميشوند، فوت ميكنند چون شدت سوختگيشان بالاست. شدت سوختگي بيماران در ايرانشهر، در مقايسه با ساير شهرهاي كشور خيلي بالاتر است و تعداد بيماران سوختگي در ايرانشهر بسيار بالاست چون در ساير شهرها، آمار سوختگي با گازوييل بسيار كم و از نوع سطحي و كمعمق و درجه 2 و در موارد نادر، درجه 3 است. ما ناچاريم بيماران دچار سوختگي 60 يا 70 درصد را به زاهدان يا ساير شهرهاي داراي بيمارستان مجهز به بخش و ICU سوختگي اعزام كنيم.»
سوختبري كه سوخته و درجه سوختگياش 60 يا 70 درصد است، اگر زنده بماند، چه شرايطي خواهد داشت؟
«در شرايطي كه به دليل شدت سوختگي و تروما به اندامها، ناچار به قطع دست يا پاي سوختبر ميشويم، اگر اين بيمار، نانآور خانواده باشد، علاوه بر درد بسيار شديد و ضايعات سوختگي و آسيبهاي آشكار در چهره و اندامها، بايد معلوليت را هم تحمل كند.»
دكتر درودي 39 ساله است. اغلب سوختبرهاي سوختهاي كه به بيمارستان خاتم منتقل ميشوند، هم سن يا كوچكتر از او هستند و هر چند روز، يك يا دو سوختبري به بيمارستان خاتم منتقل ميشوند با سوختگي 100درصدي، با درجه 3 يا 4.
«سوختبرهاي 19 ساله، 20 ساله، 23 سالهاي به بيمارستان ميآورند كه در حادثه سوختكشي سوختهاند. مسنترينشان 30 ساله بوده و بقيه، خيلي جوان. هميشه گفتهام؛ حاضرم هر بيماري ببينم غير از مصدوم سوختگي. تاثير رواني مواجهه با بيماران سوختگي واقعا قابل توصيف نيست. سوختبرهاي دچار سوختگي 100 درصد كه زنده به اورژانس ميرسند، گاهي آژيته (دچار بيقراري رواني حركتي) هستند و حتي حرف ميزنند. ما اين بچهها را به اتاق عمل ميبريم، احيا ميكنيم، زخم و جراحاتشان را شستوشو ميدهيم، ما ميدانيم تا 48 ساعت بعد براي آنها چه اتفاقي ميافتد و آنها نميدانند تا 48 ساعت بعد ميميرند.»
يكي از پزشكان ايرانشهر؛ پزشكي كه اهل يكي از استانهاي جنوب غرب است اما او هم به انتخاب خودش در ايرانشهر ماندگار شده، حرفهاي رييس بيمارستان خاتم را از زاويه ديگري تاييد ميكند.
«برچسب قاچاق و قاچاقچي بودن به اين مردم بيانصافي است چون اينها در اين جادههاي ناامن جانشان را كف دست ميگيرند و در آخر هم پول سوختبري فقط به سير كردن شكمشان ميرسد و نه بيشتر. بعضي سوختبرها حتي ماشين ندارند و صاحب ماشين و سوخت، فرد ديگري است و اين سوختبرها فقط مزد رانندگي و تحويل بار به دلال پاكستاني را ميگيرند؛ حداكثر 500 هزار تومان. واقعا چه كسي حاضر است هفتهاي يك بار خطر بدترين شكل مرگ و سوختن در آتش را به جان بخرد آن هم به خاطر يك مزد ناچيز جز اين مردم كه چاره ديگري براي سير شدن ندارند؟ همهشان ميدانند كه سوختن در آتش گازوييل و بنزين، دير يا زود ممكن است براي هر كدامشان اتفاق بيفتد. حداقل هفتهاي يك يا دو سوختبر آتشگرفته و نيمهجان به بيمارستان ميآورند؛ اينها آنهايي هستند كه زندهاند اما تعداد زيادي از شدت سوختگي در صحنه تصادف ميميرند. از همينهايي هم كه به بيمارستان ميرسانند يك يا دو درصدشان زنده ميمانند. تعداد خيلي كمي كه زنده بمانند هم بدبختند. بايد چندين عمل جراحي برايشان انجام شود.»
و اگر توان پرداخت هزينه اين جراحيها را نداشته باشند و خانواده از ادامه درمان منصرف شود؟
«بعضي از جراحيها، حياتي است. وقتي وسعت سوختگي بالاست، جراحي از عفونت و قطع عضو جلوگيري ميكند يا پيوند پوست براي سوختگي سطوح مفصلي دست، از چسبندگي و انقباض انگشتان دست و مفصل جلوگيري ميكند. اينها مردم بينوايي هستند. حالا فرض كنيد سرپرست خانواده، به دليل قطع عضو يا چسبندگي اندامها، از كار افتاده شود. اين خانواده چه سرنوشتي خواهد داشت؟» دكتر درودي ميگويد اغلب خانوادهها در شهرستان ايرانشهر، بيمه روستاييان و عشاير دارند و در بيمارستان خاتم هم كه يك بيمارستان دانشگاهي است، تعرفه درمان رقم دولتي دارد مگر اينكه بيمار، فاقد شناسنامه باشد كه در اينصورت، چون بيمه درماني هم ندارد، تمام هزينهها را بايد به قيمت آزاد پرداخت كند.
«بسته به تعداد عمل جراحي و مدت زمان بستري در بخش مراقبتهاي ويژه، هزينه درمان بيمار سوختگي با پوشش بيمه، حدود يك تا 5 ميليون تومان است و با تعرفه آزاد، تا 40 يا 50 ميليون تومان هم ميرسد. در اين موارد، با خيريهها صحبت ميكنيم و بخشي از هزينه درمانشان را خيريهها پرداخت ميكنند و جراحان ما هم از دستمزد خودشان صرفنظر ميكنند و روي هزينه كلي درمان هم برايشان تخفيف ميزنيم در حدي كه هم برايشان قابل پرداخت باشد و هم بابت پرداخت همين هزينه، گرفتار مشكلات مالي بيشتر نشوند.»
شما هم از دستمزد جراحي خودتان صرفنظر ميكنيد؟»
«بارها حقالعمل خودم را صفر كردهام.»
دكتر درودي، ماهي يكبار به خانهاش در كرج ميرود و دوباره به ايرانشهر برميگردد. بعد از 3 سال خدمت در بيمارستان ايرانشهر، به سطحي از همدردي با اين مردم رسيده با وجود آنكه به هيچكدام از پزشكان غير بومي شاغل در ايرانشهر، مزاياي متفاوتي تعلق نميگيرد و حقوق رييس اين بيمارستان آموزشي هم از اعتبارات دولتي پرداخت ميشود.
«مردم ايرانشهر، فوقالعاده مظلومند. دوستشان دارم و فكر ميكنم ماندنم در اين بيمارستان، از بودنم در هر نقطه ديگر مفيدتر است.»
راهنماي من ميگفت: «گرون شدن نرخ بنزين باعث شد تعداد سوختبرا بيشتر بشه. هر چي سوختفروشي بيشتر بشه، بچههاي بيشتري ميسوزن.»
هفته اول آذر، غير از محمدحسين، دو سوختبر ديگر هم در آتش انفجار ماشينشان سوختند؛ اسد كه با موج انفجار نيسانش، شعلهور پرت شده بود كف جاده و شاگردش مسلم كه وقتي نيسان چپ كرد، داخل اتاق ماشين گير افتاد. .... اسماعيل به فاصله سه روز، يك برادرزاده و دو خواهرزادهاش را به خاك سپرد؛ محمدحسين، اسد، مسلم. محمدحسين و اسد؛ برادرزاده و خواهرزادهاش، در يك روز؛ روز هفتم آذر سوختند. اسد 33 ساله و متاهل بود، مسلم دو بچه داشت. دو هفته بعد از خاكسپاريها، صداي اسماعيل هنوز ميلرزيد وقتي جواب سوالهايم را ميداد. .....
اسماعيل از سال 84 رفت سوختكشي؛ مثل بقيه جوانهاي بيكار منطقه. آن زمان، هر ليتر گازوييل 500 تومان بود.
«سه تا بچه داشتم. بايد كاري ميكردم. كارخونهاي نبود، شغلي نبود. فقط ميتونستي ماشين قسطي بخري، بيفتي توي جاده براي سوختكشي. چند وقت رفتم قشم براي كارگري. فايده نداشت. نيسان قسطي خريدم. اميدوار بودم كه از درآمد سوختكشي، قسط ماشين درمياد. از سوختكشي ميترسيدم؛ خطر تركيدن لاستيك بود، خطر منحرف شدن ماشين بود، ترس از مامور بود. سوختكشي يعني يه بمب متحرك كف جاده. چارهاي نبود.»
اسماعيل 5 سال سوختكشي كرد تا سال 1389؛ تا وقتي نيسان خودش آتش گرفت؛ نزديك بمپور.
«ماشينم وقتي آتش گرفت، خودمو از در پرت كردم بيرون. تا چند دقيقه بيهوش بودم. وقتي به هوش اومدم ديدم يه راننده عبوري منو از كف جاده بلند كرده گذاشته توي ماشينش. وقتي اومدم خونه، وقتي زنم منو با اون لباس سياه و خيس از گازوييل ديد، پرسيد چه شده؟ گفتم ماشين آتش گرفت. زندگيم جلوي چشمم دود شد. حالا من بودم و قسط ماشين و شكم 5 نفر آدم. 6 ماه نون خشك خورديم. فقط نون خشك. 6 ماه يارانه 45 هزار تومني رو طوري تقسيم ميكردم كه بتونم نون خشك بخرم كه از گرسنگي نميريم.»
اسماعيل در محلهاش خانوادههاي زيادي ميشناخت كه عزيزانشان را در راه سوختكشي از دست داده بودند.
«پسر كوچيكم كه كلاس دوم دبستانه، يه روز اومد خونه، گفت بابا، دوستم توي كلاسمون از صبح گريه ميكرد چون پدرش با گازوييل سوخته.»
24 آذر 1401 / ايرانشهر
آمدهايم قبرستان روستاي كريمآباد؛ زمين وسيعي با كپههاي خاك. در تاريخ چند صدساله جنوب استان سيستان و بلوچستان، اولين و آخرين زني هستم كه اجازه دارم دو هفته بعد از خاكسپاري يك مرد بلوچ، سر مزارش بروم. قبل از قبرستان، ياسر؛ شاگرد محمدحسين را هم سوار كرديم. محمدحسين گاهي كه تا مرز ميرفت، ياسر را هم با خودش ميبرد. صبح هفتم آذر، وقتي نيسان محمدحسين آتش گرفت و شيشه جلوي نيسان ريخت، ياسر خودش را از قاب خالي پرت كرد كف جاده و مبهوت، به تماشاي سوختن نيسان و محمدحسين نشست.
«ماشين غلت خورد. شيشههاي ماشين شكست. من خودمو پرت كردم بيرون. خودمو كشيدم 5 متر دورتر. محمدحسين گير افتاده بود. ميديدم كه ميكوبيد به در و سقف نيسان. ماشين از اگزوز منفجر شد.»
وقتي به سمت قبرستان ميرفتيم، پسر كوچكي از پشت آغل بزها دويد سمت ما و چند قدم دورتر، ايستاد به تماشا. لباس بلوچي به تن كرده بود و موهاي سرش را تراشيده بودند. هوا خيلي روشن نبود ولي درخشش چشمهايش را از همين چند قدمي ميتوانستيم ببينيم. تماشاي غريبهها، شايد مهمترين تفريح كودكان كريمآباد بود در روستايي كه حتي يك وسيله بازي براي بچهها نديديم و كف زمين خاكي و پر از سنگريزهاش، حتي «گل كوچك» ممكن نبود.
پسرجون بزرگ شدي ميخواي چه كاره بشي؟
پسرك، شرمگين سر به زير مياندازد و دزديده ميخندد و انگشتان دستش را در هم گره ميزند. ... «معلم»
از همكلاسيهات ميرن شاگردي سوختكشي؟
پسرك سرش را بالا پايين برد يعني «بله»
پاي قبر محمدحسين و اسد و مسلم ايستادهايم. قبرهاي گورستان هيچكدام سنگ ندارد جز قبر اين سوختبرها كه تازگي به خاك سپردهاند. دهيار ميگفت محمدحسين، جوانترين سوختبر اين روستا بود كه كشته شد. مزار پسرخاله دهيار هم در همين گورستان است؛ سوختبر 37 سالهاي كه در جاده سرباز، به دليل تركيدن لاستيك ماشين، سرش به ديواره نيسان كوبيده شد و بر اثر ضربه مغزي فوت كرد.
برادر اسد، كنار ما پاي مزار ايستاده بود و به خاك و سنگريزهها خيره شده بود: «اول هفته رفته بود پيركنار، سه شب اونجا خوابيده بود تا بار مندي كامل بشه. صبح با شاگردش رفت سمت سرباز. با 15 بشكه گازوييل. سر پيچ ماشين از دستش منحرف شد. ماشين افتاد توي گودي و آتش گرفت. اسد، شعلهور از ماشين پرت شد بيرون. شاگردش گير افتاد توي اتاق نيسان. مردم گفتن صداي شاگردش رو ميشنيدن كه داد ميزد آتش گرفتم آتش گرفتم.»
ناجيه، آخرين بار اسد را صبح هفتم آذر ديد؛ صبحي كه اسد از پيركنار به خانه برگشت، با زن پا به ماهش صبحانه خورد، پيشانياش را بوسيد، نگاهش كرد، گفت «مراقب پسرمان باش» و رفت.
«هر بار وقتي ميرفت و ميرسيد به مرز، تلفن ميزد ميگفت رسيدم. وقتي سوختش رو تحويل ميداد و راه ميافتاد، تلفن ميزد ميگفت راه افتادم.»
و اينبار زنگ نزد؟
سكوت با صداي چكيدن اشكهاي ناجيه روي گونههايش ميشكند..
نميدونستي مگه ناجيه؟ هر بار كه ميرفت مگه نميشد آخرين بار باشه كه ميبينيش؟
خانه ناجيه و اسد مثل اغلب خانههاي روستاي كريمآباد دو اتاق تو در تو بود با ديوار دوغاب خورده تيره. ناجيه، انتهاي اتاق پشتي نشسته بود، سياهپوش، روبنده سياه را تا زير چشمهايش بالا كشيده بود. لبه روبنده با اشكهايش آهار خورده بود. لبه لحافي كه دورش انداخته بودند را لاي انگشت ميپيچيد. اين لحاف اسد بود.
«ما زندگيمونو با عشق ساختيم. هيچي نداشتيم. حتي نون شب نداشتيم. همه وسايلمونو به سختي گرفتيم. شوهرم رفت كارگري كرد، 50 تومن 50 تومن جمع كرديم اينا رو گرفتيم. باهم خوش بوديم.»
ناجيه 15 روز است از كنج اتاق و از آغوش لحاف اسد تكان نخورده. زنهاي همسايه، گوشه اتاق ناجيه نشستهاند و اشك ميريزند براي سرنوشت پسر اسد.
جواب بچه تو چي ميدي ناجيه وقتي بپرسه پدر من چرا كشته شد؟
زنهاي همسايه به جاي ناجيه جواب ميدهند: «بگو به خاطر نان سوخت. بگو شوهراي ما اگه نرن سوختكشي، از كجا نون بيارن؟»
ناجيه ميگويد: «حقيقتو بهش ميگم. عكساشو بهش نشون ميدم. گفت ميرم، ميام، وسايل بچه رو ميگيريم. ديگه نشد. راننده اين و اون بود. به خاطر يك تومن، دو تومن، به خاطر 500 تومن ميرفت سوختكشي. اسم پسرمون رو هم انتخاب كرده بوديم؛ احد. جاي خالي اسد هيچ جور پر نميشه. شبا چشمم رو باز ميكنم ميگم شايد همين جا خوابيده. ولي حيدر ديگه نيست.»
از اتاق كه بيرون ميرفتم گفتم ميروم مزار اسد را ببينم. ناجيه روبندهاش را پايين كشيد. گفت: «رفتي، سلام من رو برسان.»
زني كنار درگاه اتاق نشسته بود. با خودش حرف ميزد؛ نجوايي از دور دست كه ردي منقطع در جريان هوا به جا ميگذاشت.
«.. خيلي زيادن. .... وقتي يك سوختكش ميسوزه، مادرش، خواهرش، همسرش، همه باهاش ميسوزن. جوونا همهشون سوختن. با گازوييل. .... چپ كردن سوختن. .. تا حالا صداي جوون سوخته شنيدي؟»