روایت شلاق بر بدن رویا حشمتی

به نام زن، به نام زندگی، دریده شد لباس بردگی


رویا حشمتی

‏”امروز صبح [۱۳ دی ۱۴۰۲ـ همزمان با تولد فاطمه زهرا] از اجرای احکام تماس گرفتن برای اجرای حکم ۷۴ ضربه شلاقم. با وکیلم تماس گرفتم و با هم رفتیم دادسرای ناحیه ۷.

‏از گیت ورودی که رد شدیم حجابم رو برداشتم. وارد سالن شدیم. صدای فریاد و ضجه‌ی زنی از راه‌پله می‌اومد که داشتن می‌بردنش پایین. شاید داشتن می‌بردنش برای اجرای حکم…

‏وکیلم گفت رویا جان دوباره بهش فکر کن. اثراتی که شلاق میذاره تا مدتها می‌مونه باهات.

‏رفتیم شعبه‌ی ۱ اجرای احکام. کارمند شعبه گفت روسریت رو سرت کن که دردسر نشه. آروم و محترمانه بهش گفتم اومدم بابت همین شلاقم رو بزنید، سر نمی‌کنم.

‏تماس گرفتن و مامور اجرای حکم اومد بالا. گفت حجابت رو سرت کن و دنبالم بیا. گفتم سر نمی‌کنم. گفت نمی‌کنی؟! جوری شلاقت رو بزنم که بفهمی کجایی. برات یه پرونده‌ی جدید هم باز می‌کنم هفتاد و چهارتای دیگه‌م مهمونمون باشی. باز سر نکردم.

رفتیم پایین چند تا پسر رو بابت شرب خمر آورده بودن. مرد با تحکم تکرار کرد مگه نمیگم‌ سر کن؟ نکردم.

‏دو تا زن چادری اومدن و روسری رو کشیدن رو سرم. باز درش آوردم و این کار چند بار تکرار شد. بهم از پشت دستبند زدن و روسری رو کشیدن رو سرم.

‏از همون پله‌هایی که زن رو برده بودن رفتیم طبقه‌ی زیر همکف. یه اتاقک بود ته پارکینگ. قاضی و مامور اجرای حکم و زن چادری کنارم وایساده بودن. زن خیلی واضح متاثر بود. چند باری آه کشید و گفت میدونم. می‌دونم.

‏قاضی معمم به روم خندید. یاد مرد خنزر پنزری بوف کور افتادم. روم رو ازش برگردوندم.

‏در آهنی رو باز کردن. دیوارای اتاق سیمانی بود. یه تخت ته اتاقک بود که دستبند و پابند آهنی به دو طرفش جوش خورده بود. یه وسیله‌ی آهنی شبیه پایه‌ی بوم نقاشی بزرگ با جای دستبند و پابند آهنیِ زنگ زده وسط اتاق، و یه صندلی و میز کوچیک، که روی میز پر از شلاق بود هم پشت در بود. یه اتاق شکنجه‌ی قرون‌وسطاییِ تمام‌عیار.

‏قاضی پرسید خانم حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟ انگار که وجود نداره. جوابش رو ندادم. گفت خانم با شمام! باز جواب ندادم.

‏مرد مامور اجرای حکم گفت پالتوت رو در بیار و رو تخت دراز بکش. پالتو و روسریم رو از پایه‌ی بوم شکنجه آویزون کردم. گفت روسریت رو سر کن! گفتم نمی‌کنم. قرآنت رو بذار زیر بغلت و بزن. و روی تخت دراز کشیدم.

‏زن اومد و گفت خواهش می‌کنم لجبازی نکن. شال رو آورد و کشید رو سرم.

‏مرد از بین دسته‌ی شلاق‌هایی که پشت در بود یه شلاق چرم مشکی رو برداشت، دو دور پیچوند دور دستش و اومد سمت تخت.

‏قاضی گفت خیلی محکم نزن. مرد شروع کرد به زدن. شونه‌هام. کتفم. پشتم. باسنم. رونم. ساق پام. باز از نو. تعداد ضربه‌ها رو نشمردم.

‏زیر لب می‌خوندم به نام زن، به نام زندگی، دریده شد لباس بردگی، شب سیاه ما سحر شود، تمام تازیانه‌ها تبر شود…

‏تموم شد. اومدیم بیرون. نذاشتم فکر کنن حتی دردم اومده. حقیرتر از این حرفان. رفتیم بالا پیش قاضی اجرای حکم. مامور زن پشت سرم می‌اومد و مراقب بود روسری از سرم نیفته. دم درِ شعبه روسریم رو انداختم. زن گفت خواهش میکنم سرت کن. سرم نکردم و باز کشید رو سرم.

‏توی اتاق قاضی، قاضی گفت ما خودمون خوشحال نیستیم از این قضیه، ولی حکمه و باید اجرا بشه. جوابش رو ندادم.

‏گفت اگر می‌خواید طور دیگه‌ای زندگی کنید می‌تونید خارج از کشور باشید. گفتم این کشور برای همه‌ست‌.

‏گفت بله ولی باید قانون رو رعایت کرد. گفتم قانون کار خودش رو بکنه، ما به مقاومتمون ادامه میدیم.

‏از اتاق اومدیم بیرون و روسریم رو درآوردم.

‏مرسی آقای طاطایی عزیز. اگر همراهی شما نبود تحمل این روزها خیلی سخت بود. و عذر می‌خوام که موکل سر به راهی نبودم. مطمئنم آدمی به بزرگواری شما درک میکنه. بابت همه چی ازتون ممنونم.“