حسین اقدامی، شاعری که تیرباران شد
یک نمونه از هزاران درخت سروی که حکومت جمهوری اسلامی آنها را در اوج شکوفایی در تابستان ۶۷ قتل عام کرد.
نسيم خاكسار
حسین اقدامی را برای اولین بار در تهران، در انتشارات سحر، دیدم. در آنجا کار میکرد. زین العابدین کاظمی که سال ۱۳۴۳ در اصفهانک، در اردوی آموزش دوره آموزگاری، با او دوست شده و بعدها در زندان قصر، باهم زندان کشیده بودیم مرا برای آشنا شدن با او به آنجا برد. حسین اقدامی و زین العابدین کاظمی باهم همشهری بودند. هردو اهل لنگرود. بعد از انقلاب وقتی به تهران آمدم، من و کاظمی بیشتر روزها با هم بودیم. او، وقت و بیوقت از حسین میگقت. پیش از این دیدار، کتاب کنسرو فلسفه و یکی دو کتاب دیگر ترجمه از او را خوانده بودم.
کاظمی که خودش ضمن کار تحقیق در سازمان نهضت سواد آموزی، به ادبیات علاقه فراوان داشت و گاه گاه شعر هم مینوشت، از کارهای حسین خیلی تعریف میکرد.
در اولین دیدار ما، آنچه بیش از همه در وجود او برایم چشمگیر آمد، صراحت و راحت بودناش بود. در آن زمان، من همکاریهایی با کتاب جمعه داشتم.
برای صحبت با او و بازکردن دریچهای برای گفتگو، گفتم چرا برای کتاب جمعه مطلب نمیفرستی؟
هنوز حرفم تمام نشده بود که دست کرد توی کشوی میزش و پوشهای بیرون آورد و یک بسته ورق داد به دستم: بگیر. این هم مطلب.
و رو کرد به کاظمی و گفت: خب. تو چه میگی عبدی؟
او، کاظمی را عبدی صدا میکرد.
اول کاظمی خندید، بعد من. بعد دیدیم از این سرعت عمل و حاضر جوابی او هرسهمان داریم میخندیم. دریغا که نمیتوانم یکبار دیگر در بازگویی این خاطره برای هم، صدای خنده او و عبدی را بشنوم. حتماٌ روزی، شبی، یا بامدادی، پیش از صدا کردنشان، وقتی آنها را برای تیرباران شدن میبردند، بازهم در سلول به هم نگاه کردند و باز حسین درآمد: می بینی که هنوز با همیم و بعد. خب تو چه میگی عبدی؟
و بعد، شاید خندهای و شاید همان خندهی شاد، که هنوز صدایشان را وقت و بی وقت در گوشم میشنوم.
دوستی ما، من و حسین از آن روز شروع شد. اوائل انقلاب بود و حسین هنوز با جایی کار نمیکرد. از چند نفری که در ستاد چریکهای فدایی برو بیایی داشتندگِلههایی داشت.
به گفته خودش بعد از علنی شدن فعالیتهای سازمان چریکهای فدایی خلق پس از انقلاب، روزی به ستاد آنها میرود و میگوید حاضر است در زمینه ترجمه متون انگلیسی آثار مارکسیستی به آنها کمک کند. فرد مسئولِ این کار که حسین را نمیشناخت با تردید به او گفت باید توانایی او را در دانستن زبان انگلیسی امتحان کنند. دوستی یا دوستانی اما در همان وقت، در آنجا حاضر بودند که حسین را خوب می شناختند و میدانستند که او در این کار توانایی بسیاری دارد. هم به زبان انگلیسی مسلط است و هم نثر فارسی قابل توجهی دارد. اما در معرفی او هیچ حرفی نزدند. حسین دلگیر از این برخورد و با همان زبان صریحی که داشت پیشنهاد امتحان دادن را رد میکند و بیرون میزند. برای او که برخوردش با جهان به زلالی آب بود، این تیرگیهای روح و تنگ نظریها، ملال آور بود. این بود که ترجیح میداد مستقل کار کند. البته بعدها به سازمان فدایی پیوست و در بخش ترجمه، با بچههایی که با او همدل بودند، شروع به کار و فعالیت کرد. و همان دوستانی را که فکر میکردند حضور او ممکن است جائی از آنها بگیرد بخشید و فراموش کرد. و این، همه، نشان از قلب بزرگ او میداد. به نقل از کتاب کنسرو فلسفه، به ترجمه او: هر حرکت انقلابی قبل از آن که یک کار تاریخی باشد، یک کار انسانی است.
حسین برای مدتی در خارج از کشور زندگی کرده بود. دقیق نمیدانم کجا. ولی به نظر میآمد مدتی را در کشورهای آمریکای لاتین گذرانده بود. بعد از دوست شدنمان وقت و بیوقت از نیکاراگوئه، بولیوی و جاهای دیگر چیزهایی میگفت. کتاب "سرودههای ممنوعه او" که مهر و نشان تاثرات او از آن منطقه را دارد، هرچند نام شاعرانی از آن جاها را بر خود دارند، بیتردید کار خودش است.
حسین اگر میماند و به کارهای ادبیاش میپرداخت بیشک یکی از شاعران و نویسندگان مطرح ما میشد. او به زبانهای عربی و فارسی و انگلیسی مسلط بود. متون قدیمی فارسی را خوب خوانده بود. با تسلطی که به زبان انگلیسی داشت بیشتر آثار را به زبان اصلیشان میخواند. رگتایم از دکتروف را به زبان اصلی خوانده بود و قصد ترجمهاش را داشت. اما شوق مبارزه سیاسی در وجود او، افزون بر شوق پرداختن به این کارها بود. با این که به طور اصولی با مبارزه چریکی وداع گفته بود و میدانست برای زمان بعد از انقلاب، نابهنگام است اما روحیه و نشاط بچههای آن دوره را در وجود خودش حفظ کرده بود. از این نظر شباهتهای فراوانی با سعید سلطانپور داشت.
بحث درباره این روحیه بحث مفصل و پیچیدهای است که باید با نزدیک شدن به زندگی و جان تپنده بسیاری از بچههای آن دوره و شناخت از نوع نگاهشان به زندگی و دوستی، به آن پرداخت تا برای خودمان هم روشن شود که این روحیه چه تفاوتهای دارد با جایگزین آن، روحیه تشکیلاتی و سازمانیِ فردی که در فضایی تقریبا باز و در جهت گرفتن قدرت سیاسی مبارزه میکند. در اولی، رمانتیسمی که شورآفرین است به همه رابطهها و پیوندهای تو با خودت و جهان به عنوان یک فرد مبارز، بال پرواز میدهد. چریک در فاصله بین مرگ و زندگی عیاروار راهش را از میان صخرههای بس دشوار برای عبور و خطرناک میگزیند. در تماشای خود و جهان. از این نظر بین یک هنرمند و یک چریک تشابههای فراوانی وجود دارد. هردو میسوزند و خاکستر میشوند. یکی در پرتاب خود به هاویه روح جان میبازد و دیگری در نبرد با آتش دشمن. سویه زندگی برای آنها همیشه چرخشی صاعقهوار دارد. کوتاه است و پر از تلالو. اما آن کس که مبارزه سیاسی را در فراخنای بقا تجربه میکند و در چارچوبی معلوم و برنامهای مشخص درباره مسائل سیاسی و اجتماعی، میپذیرد که با زندگی درآمیزد و این یعنی پذیرفتن همه شکلهای زندگی و روبرو شدن با آن.
برای حسین سخت بود ببیند که چرا در آن روز ورودش به ستاد و پیشنهادش برای کار در بخش ترجمه، آنهایی که او را خوب میشناختند، سکوت کردند. برای او که عاشقانه و پر از شور به زندگی و مبارزه نگاه میکرد، روحیههایی قرین تنگ نظری و حسادت و میل به جاه و مقام و حس برتری بر دیگران مفهومهایی ناشناخته بود. اما زندگی معجون غریبی است انگار. وقتی پذیرفتی که بمانی، ماندن میشود انگار، قبول زندگی کردن میان اجتماعی با کم و بیش پدرسوختگی، مقداری حتما حسادت، کم و بیشی حتما جاه طلب بودن و خود جلو انداختن.
نمیخواهم از روحیه چریکی چیزی مقدس بسازم. نه! شاید چریک در حال دویدن و در حال حرکت که هنوز به موجود نشستهای تبدیل نشده، فرصت آن را هنوز نیافته که این کاستیها، کژیها، زخمها و دملهای ناشی از زندگی در یک جامعه طبقاتی و مشحون از بیعدالتی را، بر روح و جان آدمهای نزدیک به خودش در آن وقت ببیند. او به همان خندهها و شادیها و زلالیهای گرفته از پیرامونش بسنده میکند و پرواز میکند.
ای کاش میشد با گرهای محکم و هشیاری بیشتری به آن ساق تر و تُرد و پر از طراوت پیوند خورد تا سیمای بعدیمان سیمای شفاف و جستجوگر و شجاعی باشد که باید در روبرو شدن با خود و جهان داشته باشیم.
آن روح زلال و کنجکاو و پرسشگری را که حسین در جانش داشت در همان کارهای ادبیاش که از خود به جا گذاشته میتوان دید. شعرهایی که زبانشان به زبان گفتار نزدیک است و تصویرهایی که از روزن یک تجربه عمیق فردی و شاعرانه گذشتهاند.
- بچه توی دلم
تنها کسی است که برام مانده
اورلاندو!
دلم تنگه
یه پنجه گیتار برام میزنی؟
- روم سیاه ماریا
سیم سازم پاره شده.
این نوع شعر را همیشه نمیتوان گفت و همه کس هم قادر به نوشتن آن نیست. تجربهای عمیق در زندگی و زبان میخواهد تا شاعر بتواند از ته توهای روح و جانش به سادگی حرف بزند
- به نام قانون
توی تابهام شاشیدند
به قصد عبرت
سقف زاغهام را آبکش کردند.
سوز غروب پائیز
زنبوروار میگزد
خواکین
دلم تنگه
یه دهن بیا!
- چی بخونم، ماریا
با کدوم حنجره؟
در همین شعر، تکرار حرف ز در سه واژه این دو سطر: "سوز غروب پائیز/ زنبور وار میگزد/"، هم وزوز بال زنبور را در گوش تشدید میکند و هم گزش نیش زنبور را تا اعماق استخوان میبرد. همین نمونه به روشنی نشان میدهد که حسین اقدامی به زبان فارسی و موسیقی حروف در واژه آشنایی قابل توجهی داشته است.
برای آشنایی بیشتر با نثر او نگاه کنید به بخش پایانی گزارشی که از جنگ میدهد و در فصلنامه ادبی بیداران شماره ۳، چاپ شده است." .... سوت حرکت قطار به گوش میرسد. محوطه ایستگاه رفته رفته خالی شده است. نسیمی آواره کاغذپارههای توی میدان را به بازی گرفته است. جای جای لکههایی از خون روی چمنها، زیر آفتاب داغ، به تیرگی میزند. درختها عبوس و سوگوار در هوای شرجی گیسو افشاندهاند. خرمایی که در سالهای بعد بر این نخلها میروید چه طعمی خواهد داشت."
در این سفر به جنوب، هنگام جنگ ایران و عراق، من و او با هم بودیم. رفته بودیم که زندگی مردم در آن منطقه در زیر بمباران را از نزدیک شاهد باشیم. آن وقت تازه جنگ ایران و عراق شروع شده بود. آبادان تقریباٌ در محاصره بود. محل گردش ما محدود میشد به اهواز، شوشتر، دزفول، شادگان و چند قریه و قصبه نزدیک به اهواز.
هرروز صبح زود، من و او سوار دوچرخه میشدیم و برای دیدن وضعیت به اطراف میرفتیم. گاهی میایستادیم و یادداشتی کوتاه مینوشتیم. حسین در طراحی دستی داشت. این ایستادنهای بین راه برای او فرصتی هم بود که از جایی طرحی را به قول خودش روی کاغذ خط خطی کند. استعداد غریبی در آموختن زبان و لهجهها داشت. در همان یک هفته ماندنمان در جنوب، یادگرفته بود کم و بیش مثل بچههای آبادان حرف بزند.
در وجود حسین یک داستان نویس و جامعه شناس با استعداد خفته بود. توجه غریبی داشت به حالات و رفتار روستائیان. در همین سفر، یک روز مرا صدا زد و گفت آنجا را نگاه کن! عربی بود چفیه بر سر که پشت داده بود به شهر و به غوغاهای آن و خیره به زمینی خالی روبرویش. بعد مثل این نمونه نشستن دور از همه را، همان روز، در چند جای دیگر هم نشانم داد. بعد گفت این از ویژگیهای مردم اینجاست انگار. این یک نوع عرفان بدوی است. وابستگی آدمی به خاک و زمان و به وهم بیابان، به هرچه جز آدم و شهر و صنعت.
با تامل روی همین چیزهایی که میدید میگفت: کاکا نسیم ما هنوز مردم خود را نشناختهایم. و بعد دستهای لاغر و استخوانیاش را در هوا تکان میداد و مثل بچههای آبادان میگفت: ها کٌکا درست نمیگُم؟
غمگین از یادآوری این خاطره، از نو ، یاد عبدی کاظمی و حسین اقدامی در در روز اول دیدارمان با حسین در انتشارات سحر افتادم. صدای شادشان در گوشم پیچید. صداهایی شاد که خاموش شدند. آنها نمونههایی از هزاران درخت سروی بودند که حکومت جمهوری اسلامی آنها را در اوج شکوفایی و قد کشیدن در تابستان ۶۷ بر خاک افکند.
جولای ۱۹۹۸
از کتاب ما و جهان تبعید. با ویراستاری جدید.