سرگذشت: فرار از ارتجاع، رو به زندگی

 

زنان آرزم

(آورد رهایی زنان و مردان)

 

زن جوان همراه با همسر و برادر شوهرش از کابل فرار کرده تا به ایران برسند. بیست و سه  سال دارد، شوهرش ۲۵ ساله است و برادر شوهرش  فقط  ۱۴ سال دارد. طالبان از شهرها و روستاهای دور و نزدیک به کابل نزدیک می‌شوند. مادر شوهرش به یاد می‌آورد که آنها چه جنایت‌هایی که نکرده‌اند. حالا او معلم است و به آن حد از آگاهی رسیده که نگذارد فرزندانش قربانی شوند، بنابراین دو فرزند از شش فرزند و عروسش را راهی ایران می‌کند، شاید فقط به امید زنده ماندن. در حالی که قلب کوچک عروس جوانش با یاد تکه پاره‌های تن نازک کودک سه ساله‌اش که در آخرین انفجار طالبان به دیوار مهد کودک چسبیده بود به‌جای مانده است. دختری که درس خوانده، به دانشگاه رفته و کار دولتی دارد، کودکش را  هم با خود به مهد کودک می‌برد، شوهرش لیسانس حقوق دارد و به پنج زبان مسلط است،  در دانشگاه تدریس می‌کرد. با آن که هر دو کار می‌کردند  فقط می‌توانستند یک زندگی حداقلی داشته باشند ولی جوانی و یک کودک شیرین‌زبان جاهای خالی زندگی را پر می‌کرد. اما به یک‌باره فاجعه همه چیز را ربود؛ کودکشان را به فجیع‌ترین شکل ممکن از دست دادند. طالبان به دروازه‌های کابل نزدیک می‌شدند. زمان زیادی برای تصمیم‌گیری نداشتند یک دست لباس و چند وسیله‌ی شخصی را در دو کوله پشتی جای دادند و با چند بسته بیسکویت و چند بطری آب راه افتادند. 

 تا جایی که توانستند با وسیله‌ی نقلیه و خیلی از جاها را  پیاده در کوه‌ها و بیابانی که گرمای تیر ماه امان از آدم می‌گیرد طی کردند تا به ایران رسیدند. آن‌هایی که سود می‌کردند قاچاقچیان انسان بودند؛ این سوداگران مرگ، فقیر و غنی نمی‌شناسند آنها فقط و فقط پول را می‌شناسند‌. هر جا که آب نداشتند آنقدر تشنه می‌ماندند تا به برکه یا چشمه‌ای برسند، به اطراف که می‌نگریستند لکه‌های از کوچ انسانی بود که در گروه‌های ۳۰ تا ۵۰ نفری به سمت غرب در حرکت بودند. هر کدام از این‌ها به یک قاچاقچی انسان تعلق داشتند که با گرفتن پول‌های گزاف بدون هیچ تضمینی آن‌ها را کوچ می‌دادند و همه می‌دانستند که در ایران هم خبری نیست؛ مدینه فاضله‌ای نیست که تصورش را می‌کردند. این "رمیدگان از مرگ" می‌دانند که در ایران جز بیکاری و تحقیر چیزی در انتظارشان نیست ولی چاره ای ندارند جز فرار از مرگ.

زن جوان یک ماه را در خانه‌ای در قرچک ورامین به‌سربرد. زمان عادت ماهانه‌اش با درد طاقت‌فرسا همراه بود و او فقط یک لباس زیر داشت. مرد تمام هفته برای پیدا کردن کار خیابان‌های تهران را زیر پا می‌گذاشت، مدرک دانشگاهی او به هیچ کارش نمی‌آمد. خشم عجیبی سراپای وجودش را پرکرده ولی به لب نمی‌آورد، کاملا  مشخص بود که نمی‌تواند بپذیرد که ماشین شویی یا باربری کند.  همه‌ی کارهایی که در دنیای مدرن می‌تواند شکل انسانی‌تری به خود بگیرد اینجا شکل کاریکارتوربه خود می‌گیرد آن هم به روش قرون وسطایی.

به شکلی بسیار تصادفی در موسسه‌‌‌ای آموزشی اسکان یافتند. روزهای اول ورود، زن جوان بدون آن‌که کلمه‌ای بگوید هر از گاهی همان‌طور که سرش پایین بود ریز ریز اشک می‌ریخت. حسی زنانه‌، مجموعه‌ی آموزشی را بر آن داشت که به کمک زن جوان بشتابند تا او را به زندگی عادی برگردانند و غبار راه پر از ترس و وحشت را از چهره‌اش بزدایند و به او بفهمانند که او  تنها نیست، یاد بگیرد، افغان باشد، ایرانی باشد و یا از هر قوم و نژادی، همگی انسانیم. بداند که مدت‌هاست  بخشی از خاورمیانه در آتش جنگ و کین‌جویی به ویرانه‌ای تبدیل شده و جنگ‌های نیابتی به بهانه‌ی دین‌خواهی هر روز جان پیرو جوان‌ را می‌گیرد ولی باز هم اژدهای هفت سر هار شده‌ی سرمایه‌داری جهانی سیراب نمی‌شود و خون بیشتری می‌خواهد، اشتهای سیری ناپذیر او باز هم سرزمین‌هایی را به آتش خواهد کشید. باز هم مادرانی را به عزای جگر گوشه‌هایشان خواهد نشاند و کفتارهای پیر بر سر ویرانه‌ها آوای سرخوشی سر خواهند داد ولی آن چیزی که می‌ماند انسانیت و همدلی است که هنوز نمرده. آن‌ها زن جوان را به بازار بردند و برایش لباس‌های زیر و هر آنچه خواست خریدند و کلاس انگلیسی هم برایش دایر کردند تا بتواند ضمن آن‌که آموزش می‌دهد خود نیز بیاموزد که می‌شود در چهره‌ی تک تک آنها کودکش را بیابد، بیآموزد که ما همگی به هم محتاجیم و این ما هستیم که درد همدیگر را می‌فهمیم و می‌توانیم جهان بهتری بسازیم.

زنان آرزم (آورد رهایی زنان و مردان)

٣٠ شهریور ١٤٠٠