از رستاخیز شاهنشاهی تا حکومت فاجعه اسلامی
هدایت سلطانزاده
حرف درویشان بدزدد مرد دون تا بخواند بر سلیمی زآن فسون
کار مردان روشنی و گرمی است. کار دونان حیله و بی شرمی است
چون بسی ابلیس آدم روی هست پس بهر دستی نباید داد دست
قلعه ویران کرد و از کافر ستد بعد از آن بر ساختش صد برج وسد
مولوی.مثنوی ، دفتر اول
لئو تولستوی در اشاره به وضع فلاکتبار مردم روسیه زمان خود نوشته بود: آه ای مام میهن، تو چه ثروتمند و چه فقیری. اکنون ایران به قرینهای از نگاه تلخ تولستوی به جامعه روسیه آنروز با ابعادی غمانگیزتر تبدیل شده است. کشوری با منابع و ثروتهای عظیم و غرق در فقری جانکاه، با حاکمیتی بیچشمانداز بقا که لاشخواروار برجان بیرمق مردم چنگ میاندازد و جامعهای گرفتار در غرقابی بیخاکریز امید، ولی نگران از واهمه بدیلی بر این حکومت فاجعه!
۱ – با گذشت بیش از چهار دهه از انقلاب بهمن ۱۳۵۷ که ارتجاع مذهب مهر پیروزی برآن زد و فرقه روحانیت را بر سر قدرت نشاند، هنوز قیام سه روزهای که بر مسیر تاریخ و سرنوشت ایران تاثیرات جدی گذاشت، به صورت رمزی ناگشوده مینماید. آنهائی که پیش از آن دوره را تجربه کردهاند، بسیاری با حسرت به آن روزها و به تلخی به امروز روزگار خود مینگرند. نسل نادیده آن زمان نیز در مذمت پدران خود برای زندگی سرد و بی افقی هستند که امید از دل و پای حرکت از آنان را گرفته است. پارهای از خودکشی جمعی در آن مقطع سخن میگویند و لایههائی دیگر در انتظار ظهور دیکتاتوری از جنس شی پی جین یا پوتین، که آزادی هرگز نداشته را از آنان گرفته و یوغ بر گردن، ولی نان بر سفره آنان آورد. چنین اندیشهای یادآور نگاه اشرافی ولتر را تداعی میکند که گفت: توده مردم نیاز به یوغی برگردن، نیشی بر تن و مشتی کاه برای خوردن دارند. گوئی عقربه زمان در چرخشی وارونه قرار گرفته است. در این بیخانمانی روحی و سرگردانی فکری غمانگیز، انقلاب ۱۳۵۷ ایران به شکل کاریکاتوری از قیاس گذشته و حال و کمتر مورد تحلیل و واکاوی قرار گرفته است. چه شد، چرا انقلاب بهمن به آن صورت رخ داد؟ آیا تقدیری نامرئی سرنوشت محتومی را رقم زد؟ در تاریخ تقدیری وجود ندارد و همواره مسیر حوادث از مجموعهای از علتها تبعیت میکند. حتی وجود یک تصادف نیز ممکن است در لحظه معینی در مسیر حوادث نقش تعیینکنندهای ایفاء کند.
۲- برخلاف کودتاها، انقلابات امور سازماندهی شده نیستند، لیکن وجود احزاب و تشکلهای سیاسی و مدنی، بر جهت و نتیجه برآمده از آنها اثر میگذارند. به زبانی دیگر، کودتاها از مؤلفههای کوتاه زمان سازماندهی، و انقلابات از حرکتهای بلندمدت که ناشناخته مینماید و نیز اندیشه و ایدئولوژی مسلط در جامعه و وجود ساختارهای سیاسی و مدنی موجود در آن متاثر میشوند. به تعبیر گرامشی، انقلابات شبیه حرکات اعماق در زمینشناسی است که ناگهان مثل توده مذابی فوران میکند و ما فقط لحظههای بروز انفجارهای آنرا مشاهده میکنیم. این بدان معنى نیست که انقلابات امور متافیزیکی هستند و بدون عامل انسانی رخ میدهند. ولی این عامل انسانی، درست مثل حرکت نامرئی اعماق، نتیجه کارکرد میلیونها انسان در طی زمان، فعالیت فکری و عملی کلیت جامعه و دولت حاکم بهعنوان سازمانیافتهترین نهاد است. در هیچ جامعهای، هیچ نهادی به وسعت نهاد دولت نیست و نحوه کارکرد و نوع رابطه آن با جامعه، به شکل ناآگاهانهای در مسیر این حرکت اعماق اثر میگذارد. فراموش نباید کرد که انقلابات نهایتا در جامعه و توسط گروههای اجتماعی به ثمر میرسند. با اینهمه انقلاب را میتوان تصور کرد ولی، نمیتوان آنرا به صورت ارادی بهوجود أورد و یا نوع آنرا تعیین کرد. زیرا گروههای ناهمایند با خواستها و هدفهای متضاد و با ایدئولوژیهای متفاوت در کنار هم حرکت میکنند که در این راستا این یا آن ایدئولوژی ممکن است نقش مسلط پیدا کند. فرقه روحانیت تصور نمیکرد که به قدرت خواهد رسید و خود از این پرتاب شدن به قدرت غافلگیر شد. زیرا سفت و سختترین و طرفداران و نظریهپردازان انقلاب هم نمیتوانستند وقوع انقلاب را پیشبینی کنند. هنگام وقوع انقلاب فوریه در ۱۹۱۷، لنین و تروتسکی و مارتف و بسیاری دیگر سالها بود که در تبعید به سر میبردند. لنین خبر انقلاب را در زوریخ در روزنامهها خواند و تروتسکی در آمریکا بود و بسیاری از انقلابیون که دائم از انقلاب دم میزدند، هرگز پیروزی انقلاب موردنظر خود را ندیدند و یا در مهاجرت مُردند. کسانی مثل تکاچف و لاوروف و باکونین در تبعید در گذشتند. به جرات میتوان گفت که بدون ورود تزار به جنگ، نه انقلاب فوریه رخ میداد و نه انقلاب اکتبر و نه بلشویکها به قدرت میرسیدند. از اینرو، در وهله نخست این تزار بود که بیش از همه شرایط برای انقلاب روسیه را فراهم ساخت.
آلکسی دو توکویل، یکی از برجستهترین نمایندگان فکری لیبرالیسم محافظهکار، رژیم پیش از انقلاب فرانسه را به درستی عامل مهمی در وقوع انقلاب فرانسه میدانست. به همین دلیل در هر ارزیابی از حوادث بزرگی نظیر انقلاب، باید از واکنشهای حسی به علتیابی و تحلیل و فهمیدن جایگاه هریک از آنها اهتمام داشت.
۳- این سخن لغو و عوامانهای است که گفته شود جامعه ایران در انقلاب ۱۳۵۷ مرتکب خود کشی جمعی شد. چنین ترسیمی از رویدادی عظیم بهمعنی نادیده گرفتن علل واقعی وقوع آنست. زیرا خودکشی عمل آگاهانه از سر ناامیدی و یا پریشانی روان انسان افسرده است که دریچههای زندگی را به روی خود بسته میبیند، حال آنکه بار حسی و تهییجی نیروهای شرکتکنندهی متضاد در انقلاب، با چند خواست مهم در آن لحظه برجستگی خاصی پیدا میکند و توده نا همگون به امید ساختن آیندهای بهتر از آنچه هست قدم به میدان نبرد میگذارند و نه برای از دست دادن آنچه که دارند، هر چند که نتیجه آن انقلابی شد که هرگز تصورش را نمیکردند. رساله کشیش «سی یس» در انقلاب فرانسه، تحت عنوان «طبقه سوم چیست؟» نقش یک آتشزنه در انقلاب فرانسه را بازی کرد. یا در انقلاب روسیه، برای مردم خسته از جنگ و دچار شبح قحطی، شعار «نان، صلح، آزادی» وسیله سوار شدن بلشویکها بر ذهن کارگران و دهقانان را فراهم ساخت که در صورت داشتن ابزار تشکیلاتی میتوانست امکانپذیر باشد. درآستانه انقلاب بهمن نیز هنگامی که بولدوزرهای شهرداری برای تخریب خانههای «خارج از محدوده» یورش میبردند و بر بحران مسکن در بین حاشیهنشینها دامن میزدند، عوامفریبیهای خمینی در«مجانی کردن آب و برق و اتوبوس و مسکن و آوردن پول نفت به سفره مردم» نقش مهمی در به حرکت در آوردن آنان علیه نظام سلطنت ایفا کرد. اگر خمینی آن ابلیس آدم روی بود، در مقابل، شاه برای مقابله با خطر فرضی چپ، دست در دست همان ابلیسهای آدم روی گذاشت.
تعمیم ایده خودکشی به کل جامعه نیز نه با منطق سازگار است و نه واقعیت تاریخی. زیرا در هیچ انقلاب بزرگی، تمامی بخشهای جامعه در آن شرکت نمیکنند و بخشهائی از جامعه نیز همچنان مخالف باقی میمانند. این نوع بازنگری به گذشته در قیاس با حال، بیان یک نوستالژی و حسرت است. نه جام جهاننمائی برای رویت رخدادهای آتی و گزینه بهینه وجود دارد، نه لسانالغیبی و نه کفبین حادثهای که اکنون به ملامت خود در رثای آن بنشیند. تاریخ را با «اگر» و «مگر»ها نیز نمیتوان توضیح داد. گذشته تاریخ مردهای است و با هیج سحر و افسونی نمیتوان آنرا به زمان حال احضار کرد و جای «اگر» و «مگر»ها را در صفحه شطرنج زمان دگرگون ساخت. این به معنى نشاندن شرط محال به جای واقعیت عینی است و چیزی جز حس یک بنبست بدون گریز نیست که به استیصال و دوام وضع موجود میانجامد. از گذشته میتوان آموخت ولی نمیتوان آنرا زنده کرد. این بازخوانی تاریخ به صورت یک آرزوست. اگر تاریخ به شکل ویژهای رخ داده است، دلایل ویژه خود را دارد. این هراس از خیره نگریستن به دلایل وقوع انقلاب بهمن است و اینکه چرا انقلاب بهمن به آن صورت ویژه رخ داد و نه بشکلی متفاوت؟ آیا جامعه ایران در آستانه سال ۱۳۵۷، مذهبیتر از عصر مشروطیت شده بود که شیخ فضل الله نوری و شیخ حسن مجتهد را بر سر دار فرستاد ولی در هفتاد سال بعد کدام سیاست ها و کدام نیروهای اجتماعی، همان قماش از ملایان واپسگرا را به سکانداران قدرت تبدیل کرد؟ آینده هیچ کشوری در پناه بردن به گذشته نیست. رجعت به گذشته، اندیشهای ارتجاعی، وهمآلود و محافظهکارانه است. چگونگی تحول آینده در نگاه امروز ما به آینده نهفته است. حکومت اسلامی، خود آیینه تمامنمای این اندیشه گذشتهگر است که در متجاوز از چهار دهه تلاش کرده است که آینده کشوری را بر پایه اندیشه و شیوههای نظام سیاسی و اجتماعی جامعه قبیلهای هزار و چهار صد سال قبل بازسازی کند که در این تلاش خود شکست خورده است.
۴-اصطلاح «جنون جمعی» و تعبیر دیگر آن – یعنی «خودکشی جمعی» که در رسانههای فارسی بارها بهکار برده میشود از طریق ادبیات دستراستی و محافظهکار، و در نگاه تحقیرآمیز علیه مردم عادی بهکار برده شده است. از سالهای پایانی قرن نوزدهم، یک صفآرائی فکری در مقابله با جمعیتهای شهری یا تودههای مردم بهوجود آمد . گابریل تارد، گوستاو لوبون، و سپس زیگموند فروید و کارل گوستاو یونگ اشاعهدهندگان اصلی آن بودند. کتاب گوستاو لوبون تحت عنوان «روانشناسی توده» بیشترین تاثیر را بر روی فروید و کارل یونگ داشت و موسولینی و گوبلز و هیتلر، خوانندگان شیفته لوبون بودند. نگرش افراطی این صفآرائی فکری را میتوان در نوشته ویلفرد تروتر، پزشک و روانکاو انگلیسی به نام «غریزه گله در صلح و در جنگ» مشاهده کرد که گسترش ایدههای گوستاو لوبون بود و کلمات او در فیلم جیمز باند از زبان «بیگ من» شخصیت ضد قهرمان بیان می شود: «زندگی کن و بگذار بمیرند» .
۵- هیچ رژیم سیاسی از نقطه صفر بهوجود نمیآید، بلکه وارث حکومت گذشته با شکل دادن و بازسازی آن به صورتی دیگر است و بسیاری از نهادهای آنرا در درون خود جذب میکند. نه انقلاب فرانسه از «رژیم قدیم» کاملا گسست و نه انقلاب روسیه از خطوط بنیادی و نهادهای دوره تزار، و نه حکومت اسلامی از نظام سلطنت. زمینه نهادهای متعدد سرکوب در حکومت اسلامی، در دوره سلطنت پهلویها ریخته شد و در حکومت أخوندها ابعاد جهنمی پیدا کرد. همانطور که رایش آلمان نازی، وارث نهادهای جنایی دوره جمهوری وایمار بود، دادگاههای انقلاب، آفرینش خلق الساعهای نبودند، بلکه زمینه تاریخی آن در «دادگاههای صحرائی» و «دادگاههای نظامی» سلطنت و در دور زدن نهادهای قضائی کشور قرار داشت. هیج متهم سیاسی در دوره سلطنت در یک دادگاه غیرنظامی و با حضور هیات منصفه مورد محاکمه قرار نگرفت. اگر دانشجوئی در اعتراض در درون همان فضای بسته دانشگاه دستگیر میشد، با اخراج و یا محاکمه در دادگاه نظامی روبرو میشد. در بسیاری از نهاد های آداری و آموزشی ، ساواک نمایندگان پنهان و یا علنی خودرا داشت . سرتیپ حکیمی، نماینده سازمان امنیت در دانشگاه تهران بود که دفتر رسمی او در کنار اطاق معاون دانشگاه، دکتر شیبانی قرار داشت.
رژیم سلطنت، وجود مخالف سیاسی را بهرسمیت نمیشناخت و از آن به نام «ضد امنیتی» نام میبرد، فرهنگ سیاسی و کلمات و شیوهای که امروز دستگاههای سرکوب در حکومت اسلامی بهکار میبرند. به همین ترتیب، سازمان امنیت یا ساواک، نه یک سارمان اطلاعاتی، بلکه عمدتا نقش یک نهاد سرکوب را بر عهده داشت و شکنجه و اعتراف گیری، نخستین ابزار آنها برای گرفتن اطلاعات بود و احکام دادگاههای نظامی را نیز ساواک تعیین میکرد. تهرانی بازجوی معروف ساواک همیشه به متهمین میگفت چه کسی گفته است که ارتباطی بین کف پا و زبان وجود ندارد؟ حال تعجب آور نیست که «نهادهای امنیتی» در حکومت اسلامی بزرگترین صلب کنندهکنندگان امنیت جامعه هستند و بازجویان حکومت اسلامی، گوی سبقت از آنها ربودهاند که قاضی در دستگاه قضایی اینها یک مترسک بله گوی این نهادها بیش نیست و قوه قضائی، خود نقش پلیس سرکوب را برعهده دارد. اگر نظام قانونگذاری، در حکومت اسلامی بیمعناست و فرد غیرمنتخبی مثل ولی فقیه با یک حکم حکومتی نهاد قانونگذاری را بیمعنا میسازد، بعد از کودتای ۲۸ مرداد، انتخابات در ایران در زمان سلطنت نیز چندان با معنا نبود. در زمان شاه تشریفات انتخابات وجود داشت، ولی انتخابات بهطور واقعی برگزار نمیشد وچنان بیرنگ شده بود که کسی به آن توجهی نداشت. به گفته امیر اسدالله علم، نزدیکترین محرم و مشاور محمد رضاشاه پهلوی در خاطرات خود، در هر انتخاباتی او لیست افرادی را که باید به مجلس راه مییافتند، تهیه میکرد و ساواک در مورد پیشینه آنها نظر میداد و نامشان از صندوق رای در میآمد. شایع بود در تبریز یک بار قبل از اینکه رایها شمرده شود، اسم نمایندگان از رادیو تبریز اعلام شده بود. در حکومت اسلامی نیز، درست در سرفصل قانون اساسی، نخست حق حاکمیت با حواله دادن آن به آسمان از مردم سلب گردیده و سپس به متولیان زمینی آن، یعنی به ملایان واگذار شده است. اگر در قانون اساسی مشروطیت، «سلطنت ودیعهای الهی نامیده شده که از طرف مردم به پادشاه تفویض شده است»، حکومت اسلامی واژه مردم را صاف و پوستکنده، حذف کرده و آنرا به شعبدهبازی با مردم تبدیل کرده است.
انتخابات سیاسی در هر کشوری در دنیا، انتخاب قدرت سیاسی است که با ذات حکومت اسلامی در تناقض بنیادی قرار دارد. از اینرو از انتخابات در حکومت اسلامی میتوان به عنوان هنر شعبده سخن گفت که نحوه بزک و آرایش آنرا نهادی به نام «شورای نگهبان» برعهده دارد که یک نهاد سانسور در دست ولایت فقیه است که هر حق انتخابی را پیشاپیش بیاثر ساخته و آنرا به بازی در بساط ولایت تبدیل میسازد و نه حق گزینشی از طرف مردم.
ایدهی حزبیت نیز که با انقلاب مشروطیت وارد فرهنگ سیاسی ایران شده بود، در دوره پهلویها، نخست با دستکاری در قانون اساسی در ۱۳۱۰، با فراز و فرودهائی به تدریج حذف گردید و حزب «رستاخیز» به چرکنویس اولیهای برای «حزب فقط حزب الله» خمینی تبدیل شد.
هدف از بیان این نکات ، مقایسه صوری بین رژیم سلطنت و حکومت اسلامی نیست، زیرا این دو تفاوتهای جدی با هم دارند. آنچه که در رژیم سلطنت بهصورت یک مینیاتور بود، در حکومت اسلامی یک تابلو نقاشی بزرگ است که از هیچ دیدی پنهان نیست. اگر در زندانهای زمان شاه در موارد پراکندهای که ما آگاهی داریم، به زندانیان سیاسی تجاوز جنسی میشد، این امر در زندان حکومت اسلامی نهتنها شیوه رایجی است، بلکه از پشتوانه رسمی شریعت نیز برخوردار است، اگر در دوره پهلویها دهان فرخی یزدی را میدوختند، ارانی را در زندان از بین میبردند، میرزا کوچکخان و کلنل تقیخان پسیان را سر میبریدند و خیابانی و میرزا آقا خان کرمانی و میرزاده عشقی را عوامل حکومتی ترور میکردند، اگر ساواک گروه جزنی را بعد از دهسال محکومیت از زندان ربوده و در تپههای اوین آنها را به رگبار گلوله میبندد، در حکومت اسلامی این امر بهصورت کشتارهای جمعی با فتوای ولی فقیه پیش برده میشود. اینها از الزامات و تفاوتهای دیکتاتوری است، و تفاوت ابعاد آنها در یک دیکتاتوری کلاسیک با یک دیکتاتوری توتالیتری نهفته است. هرنچه که سلطنت بهصورت گزینشی انجام میداد، حکومت اسلامی بهصورت انبوه انجام میدهد و تولید انبوه مرگ و تلاش برای کشتار روشنفکران جزوی از کسب و کار آن است.
۶-در«تونل زمان» و «کوچه پسکوچههای» متعدد تبلیغی سلطنتطلبهای مهاجر، آرایش ویژهای به سلطنت دوره پهلویها داده میشود. این آرایش، از بار منفی وجود حکومت اسلامی تغذیه میکند تا واقعیتهای آن دوره، زیرا مولفههای مختلف منفی در آن نظام را که منتهی به سرنگونی سلطنت در ۱۳۵۷ گردید را نادیده میگیرد. آنها نمیتوانند انکار کنند که در زمان سلطنت پهلویها، آزادی سیاسی و مطبوعات و تشکلهای سیاسی وجود نداشت و آزادیهای نسبی که با انقلاب مشروطیت بهوجود آمده بود با آغاز کودتای رضا خان از بین رفت که به نوبه خود زمینهساز جریانات چریکی در ده ساله پیش از سرنگونی سلطنت شد. زیرا حرکت های سیاسی و اجتماعی زمانی روی به تندی می گذارند که در جامعها فرصت بیان مسالمتآمیز عقاید و تشکلها از آن صلب شده باشد. بزرگ نمائیهای مربوط به خطر چپ در آن زمان بیشتر شبیه یک پارانویا بود تا واقعیت. شاه به « دائی جان ناپلئون» ی تبدیل شده بود که در کابوس حمله کمونیست ها به تاج و تخت خود به سر می برد و تمام تلاش خود را برای ریشه کن کردن آنها متمرکز کرده بود . وقتی خبر نگار آمریکائی از او می پرسد « اعلی حضرتا ، ایران کشور فقیری است و شش درصد از روستائیان شما با سوادند ، شما خرید این همه اسلحه گران را برای چه میخواهید»؟ پاسخ می دهد برای مقابله با حمله کشورهای کمونیستی. ولی خطر واقعی در درون و در جای دیگر ، در پاد زهری بود که سلطنت برای مقابله با چپ به آن میدان میداد : مذهب و مسجد و مللا!
هر انقلابی برزمینه ایدئولوژی و نهاد های اجتماعی خود شکل میگیرد . براساس تحقیقی که درسال ۱۳۵۴ انجام گرفته بود ، تنها در تهران ۴۸ ناشر کتاب های مذهبی وجود داشت . فقط در همان سال ، حد اقل ۴۹۰هزار نسخه از « مفاتیح الجنان» و ۷۰۰هزار جلد از قران و ۴۰۰هزار نسخه رساله علماء دینی در قم منتشر شده بود.
در ۱۳۵۲، در تهران ۳۲۲ تکیه امام حسین ، ۳۰۵ در خوزستان ، ۷۳۱ در آذربایجان وجود داشت. در کنار این مراکز ، باز فقط در تهران ۱۲۳۰۰ هیات سینه و زنجیرزنی بود که بیشتر آنها از طرف أصناف و بازاری ها حمایت میشدند. بسیاری از آنها مهاجرین روستائیان کنده شده از زمین و شهرهای دیگر بودند و ۱۸۲۱ تا از این «هیات ها نام های ویژه خود را داشتند ، مثل « هیات نطنزی های تهران» ، « هیات سمنانی ها »، « بیچارگان امام حسین»، « ذلیل های موسی ابن جعفر » و غیره. [۱[
]۲ [پانزده سال آخر دوره شاه را میتوان «عصر شکوفائی حسینیهها و مساجد و دارالتبلیغهای اسلامی و اشاعه اسلام و نشر وسیع کتابهای مذهبی نامید. حتی باقی مانده بودجه تخصیصیافته به «جشنهای دو هزار و پانصد ساله شاهنشاهی» به جای سرمایهگذاری در شاخههای مولد اقتصادی، صرف تکمیل و گسترش مسجد اعظم در قم گردید. شاهی که تحصیل کرده سویس بود، و باید فرهنگ سیاسی و مدنی آنرا به ایران میآورد، مبلغ اندیشههائی بود که امروز امام جمعههای حکومت اسلامی بیان میکنند.رشد شتابان نشر آثارمذهبی ، ساختن مساجد و حسینیه ها و هیات های حسینی درچنان ابعادی بودکه آنها را با کمبود تقاضا برای آخوند و روضه خوان مواجه ساخته بود و آنرا فقط با نشر وسیع کاست های خمینی و دیگر رهبران مذهبی می شد تکمیل کرد . آیا تعجبی دارد که خوانندگان این اندیشههای خرافی، چهره خمینی را در ماه ببینند؟
در کنار این نشریات سنتی ، باید به نوشته های شریعتی اشاره کرد که تفسیر مدرنیزه شده ای از مذهب ارائه میداد که در نسخه های میلیونی منتشر گردید و « دوزخیان زمین » فرانتس فانون به چهره مستعضف دوره انقلاب تبدیل شده بود که بیشترین تاثیر را بر روی طبقه متوسط ناشی از رشد اقتصادی و تحولات اجتماعی ناشی از در آمدهای نفتی داشت.
دردهه ۱۳۵۰ شمسی یک بررسی توسط مجید تهرانیان و علی اسدی هدایت طراحی و با همکاری محققانی چون منوچهر محسنی و مهدی بهکیش و هرمز مهرداد و عده ای دیگر انجام گرفت که نتیجه این بر رسی ها تحت عنوان « طرح آینده نگری» درسال ۱۳۵۴در شیراز در همایشی با شرکت صاحب نظران ارائه گردید و یکی از مهمترین اسناد در مورد نظر سننجی افکار عمومی در نیم دهه پیش از انقلاب می باشد . بنظر می رسد که استناد امیر ارجمند در « عمامه بجای تاج» به همین بررسی باشد. تحولات سریع طبقاتی و اقتصادی ، همراه بود با سرکوب بی وقفه سیاسی و فرهنگی و نهاد های مدنی جامعه و بازکردن هر چه بیشتر فضای سیاسی جامعه برای نفوذ مذهب. در آستانه انقلاب ۱۳۵۷ ، هیچ نهاد سیاسی و مدنی بعنوان وزنه تعدیل کننده در برابر نهاد مذهب و نفوذ ملایان وجود نداشت. بخش هائی از این تحقیق در سال ۱۳۹۶ توسط نشر نی تحت عنوان « صدائی که شنیده نشد» منتشر گردید . این نظر سنجی نشان می دهد که ۹۰ درصد دانشجویان سیاستمداران را ناصالح می دانستند .
در این فضای طبقاتی و اجتماعی دگرگون شده، چپ، مجمعالجزایر پراکندهای از گرایشات فکری بدون انسجام بود، روشن است که اندیشه بر بال اندیشههای دیگر و چرخش آنها شکل میگیرد و بدون دستیابی به منابع اندیشه، نظم و انسجامی پیدا نمیکند. ازاینرو، تفکر چپ ناگزیر بود بهصورت قاچاقی از چند جزوه کوچک و پراکنده و برخی از داستانهای رمان تغذیه کند که آن نیز مدام با خطردستگیری و زندان مواجه بود. جنبش چپ نه فقط در برابر سرکوب فیزیکی مداوم ، بلکه قربانی سرکوب فکری نیز بود و زمانی که توفان فرا رسید به آسانی دچار فلج فکری گردید.
شاه فقط ضد چپ و مخالف تفکر مارکسیستی نبود که علنا به آن اذعان داشت، بلکه مخالف تفکر لیبرالی و سکولار نیز بود. حتی «إفسانه آفرینش» صادق هدایت، که در سال ۱۹۴۸ در پاریس چاپ شده بود، بهصورت دستنویس بین دانشجویان و بهعنوان یک کتاب ممنوعه رد و بدل میشد» و توپ مرواری او تا زمان انقلاب در ایران منتشر نگردید که آن نیز بهصورت زیرزمینی و جزو کتابهای سفید بود، و این نه فقط از خرافهزدگی شاه ، که به هر حال عمل میکرد، بلکه بستن فضای اندیشه و «اسلامپناه» بودن شاه در عین حال امتیازی بود که او به روحانیت در قبال حمایت از خود میداد. شاه بارها از ملاقات خود با امام زمان و باور به ظهور او برای نجات بشریت سخن گفته است و یا اینکه چگونه ابوالفضل العباس او را هنگام افتادن از اسب گرفته است و اگر بر صداقت حرفهای او باور داشته باشیم، باید بپذیریم که شاه خرافیتر و معتقدتر از خمینی و اطرافیان وی بوده است و نهایتا قربانی همان کسانی شد که با دست خود فضای جامعه را برای بهرهبرداری آنان مهیا ساخته بود. ایدئولوژی امام زمان و کوروش، که هر سویهای از آن بهنوبه خود ارتجاعی بودند، نمیتوانست برای زمانی طولانی دوام آورد و در بهمن ماه ۱۳۵۷،یکی باید به نفع دیگری کنار زده میشد.
۷- جنبش چریکی جدا از مردم در خانههای تیمی تاثیر جدی بر حوادث نمیتوانست داشته باشد. ولی سرکوب و از جان گذشتگی آنها، مشروعیت اخلاقی به آنان میداد که در دوره انقلاب بهصورت یک «توتم»، بخشهائی از جوانان را بر حول آن گرد آورد . لایههائی از آنها به آسانی توسط حکومت اسلامی سرکوب و اعدام گردیده و بخشهائی نیز در یک بیخانمانی ایدئولوژیک بهطرف آخوندها روی آوردند تا آن «توتم» دوره پیش از انقلاب نیز در زیر خاک دفن شود و امروز به سلطنت طلب ها فرصت ریکارانه تعمیم آن به کل چپ را بدهد.
در اینجا باید به مصاحبهای از شاه در ماههای آخر حکومت او اشاره کرد که پذیرفت در ایران سه هزار زندانی سیاسی وجود دارد. حدود ۸۰۰ نفر از آنها در زندان اوین کسانی بودند که دوره محکومیت خود را تمام کرده بودند ولی ساواک آنها را آزاد نمی کرد و به این زندانیان به اصطلاح «ملی کش» گفته میشد.
ساواک کسانی را دستگیر و به دادگاههای نظامی سپرد که اختلال مشاعر داشتند، کسانی در دادگاههای نظامی محاکمه شدند که جرمشان خواندن نصف رمان خرمگس بود، کسانی را بنا به جرم تعریف نشده جرم سیاسی دستگیر کرده بودند که فکر میکردند اختلاف بین چین و شوروی بر سر میوه و یا سبزی بودن گوجه فرنگی است. پارانویای شاه در مورد چپ که تا حد منع اندیشه پیش میرفت، دست ساواک را در دستگیری جوانان و دانشجویان باز میگذاشت که به نوبه خود به بدنامی ساواک و رژیم سلطنت در افکار عمومی دامن میزد، تا آنجا که در دو ماهه پیش از انقلاب، داستانسازی در باره کسانی مثل سرهنگ زیبائی که در شکنجه افسران حزب توده درسال ۱۳۳۴ نقش جدی داشت، تا حد داستانهای جن و پری پیش میرفت و همه جا بین مردم شایع بود که زیرزمین خانه او پُر بود از جمجمهها و اسباب شکنجه. اگر از جامعهای گردش آزاد اندیشه و اطلاعات را بگی