گزارشی از وضعیت زندان بزرگ تهران ( فشافویه)
و وضعیت اسفبار زندانیان این زندان
آنیشا اسدالهی
دیروز به همراه خانواده برای ملاقات علی به زندان فشافویه رفتیم.
از مسیر طولانی شهرستان آمدن و این خانه و آن خانه ماندن تا رسیدن به زندان.
در دل سرما و صف طولانی خانوادهها پشت در ورودی تا کندن زمین جلوی در ورودی و گل و خیسی کف زمین و راه افتادن وسط سنگلاخ..
همگی رد خستگی را به عینه بر تن هر خانواده از جمله ما میگذاشت. تازه تا اینجای کار هنوز ملاقاتی انجام نشده.
وارد سالن میشویم. فضای نگهبانان به مراتب از اوین کمتر امنیتی به نظر میرسد. خانوادهها منتظرند تا در چند سری عزیزانشان را ببینند.
ملاقاتها منحصرا کابینی است؛ آن هم یک هفته در میان!
زمانی طولانی انتظار خیلیها را کلافه میکند.
با هر سری آمدن زندانها سوت و کف و تشویقها شروع میشود.
همگی شروع به تشویق و دست تکان دادن با زندانیها میکنند.
مادری فریاد میزند: «تولد فرزندمه»
دیگران پاسخ میدهند: «فرزندان وطن، افتخار ملتن»
همه سعی میکنیم خوشحال باشیم و به زندانیان روحیه بدیم.
در پایان ملاقات از یکی از سالنها صدای « زن،زندگی،آزادی» می آید.
انتهای سالن چشم هایمان به پیرمردی ۷۰ ساله با شنوایی ضعیف میافتد.
پیرزنی به همان سن روبرویش نشسته، لبخند سرش نمیشود، گریه میکند که وثیقه را قبول نمیکنند.
باورم نمیشود دوباره نگاه میکنم خیلی پیر است.
گوشهایش ضعیف است و به همسرش گفته اگر مدتی است که به او زنگی نمیزند به این خاطر است که در شلوغی زندان نمیتواند درست بشنود.
از همسرش میپرسم مسئله مربوط به قیام اخیر است میگوید:« بله!»
یک ماه است پیرمرد را نگه داشتهاند..
سالن در بهت فرو میرود همگی میآیند از دور پیرمرد را ببینند.
۲. نوبت به سری ما میرسد. دوباره سوت و کف و دست زدن جمعی همهمان را مشعوف کرده.
علی را از دور با کلاهی میبینم، مسخره بازی در میآورد.
دست زدنها تمامی ندارد تا زندانیان پشت کابین مستقر شوند.
از دور امیرحسین بریمانی را میبینیم دنبال خانوادهاش میچرخد، از این سمت کابین میروم دنبالش..
به شیشه میزنم تا متوجه شود برایش بوسه و دست میفرستیم..
خندهاش میگیرد و پاسخ میدهد، نمیداند حتی چه کسی هستیم اما به رسم آنجا همه یک خانواده هستیم .
پویا مظلومی با علی وارد میشود، میآید سمتمان و دستش را میگذارد روی شیشه کابین. من هم همین کار را میکنم، لحظهای قلبم پاره میشود..
میشود. پویا مظلومی
اینها نمیگذارند حتی دست هامان بهم برسد.
علی گوشی را برمیدارد با مونا شروع میکند حرف زدن، کلی انرژی دارد و با هیجان چیزهایی میگوید.
مادرم میگوید :«گوشی را به من ندید، میخواهم فقط نگاهش کنم»
مونا و علی با هم با ایما و اشاره حرف میزنند و میخندد
باورمان نمیشود مگر چند کلمه و چند جمله با چشمها جا به جا میشود؟
کل مدت ملاقات بیست دقیقه است، نوبت من میشود.
دو دقیقه را هم نباید از دست بدهم.
علی از فضای اتاقش میگوید، از آقای مصطفی نیلی و سهیل عربی و بقیه هم بندیها. خوشحال است فضای اتاق سر و سامانی گرفته و دلشان بهم گرم است.
خبر ندارد روز آخر است که آن ها را میبیند
و قرار است سهیل عربی ناگهانی با دستبند و پابند به زور منتقل شود و به آقای نیلی، این وکیل شریف حتی فرصت ندهند وسایلش را درست جمع کند و برود به کجا؟ کسی نمیداند
یکی میگوید اوین آن یکی شنیده رجایی شهر..
۳. ملاقات تمام شده، کرهکرهها پایین میآید.
همگی تا میلیمتر آخر پایین آمدن پرده به دست زدن و تشویق ادامه میدهند.
خندهها کمی کمرنگتر شده. خانوادهها با هم خداحافظی میکنند
پرده ها کامل پایین آمده
نمایش به پایان میرسد
تنها یک چیز بر قلب هایمان حک شده است " مقاومت زندگیست"
...................................
از اینستا گرام: آنیشا اسدالهی