زندگی من رو روایت کن
لیلا حسین زاده
"ر" گفتی حتما زندگی من رو روایت کن و من تمام این روزها تو رو برای خودم روایت کرده ام و فکر کردهام. مگه زندگی تو برای کدوم حقوقبشری جذابه، چه فاندی از پرداختن به روایت تو برای کدوم برند مبارزاتی درمیاد، قصهی تو چه گردش خبر و محتوایی تولید میکنه؟
"ر" زندگی تو مثل پرونده ات در شعبه۱۴ بازپرسی شیراز، اهمیت رسیدگی در سیاست اینجا رو نداره. رقابت نیروها برای دستبالا در چپاوله. با این همه متعهدم به روایت زندگیت. شاید وقتی زندانبانها، لحظاتی انفرادی من رو فراموش کردن و برای اولین بار بعد از نوبت حمام در هواخوری بازداشتگاه سروش دیدمت، برای همین تعهد بود. شاید وقتی در سلول پلاک۱۰۰ وقتی میخواستن بفرستنت عادلآباد، دوباره دیدمت و بهت دلداری دادم که این به معنای موندگاریت تو زندان نیست، نترس از زندان، لااقل عادل آباد تلفن و غذا داری، داشت تعهدی شکل میگرفت.
"ر" تو رو با ۱۷کیلو تریاک گرفتن و ۱۰ اسلحه، دختر بیست و چندساله خبر نداشتی از اسلحه، ترسیده بودی، شانس آوردی که صاحبش رو گرفتن و گردن گرفت، فردا من رو به عادلآباد فرستادن، پیش تو. که باهم حبس بکشیم، که برام مویهی لری بخونی، که زندگی هامون رو شریک شیم و صورت سردت هرگز از ذهنم محو نشه.
از قیافهت می بارید که این کاره نیستی، زندانیای مواد در نگاه اول میفهمیدن که این کاره نیستی. کار پرونده تموم بود، منتظر ارسال به بازپرسی و صدور وثیقه بودی، به کار فکر میکردی، کاری که بتونی پیدا کنی و زنده بمونی توی تنهایی خودت. قیام شد. شعبهی رسیدگیت شعبهی اصلی رسیدگی به بازداشتیهای قیام شد، پرونده ات زیر تلنباری از پروندهها موند. بالاخره مجبور شدی به مادر، پدرت بگی که زندانی.
"ر" چرا از زندگیت نمیگفتی، چرا نمیگفتی، چرا ساکت مینشستی و نگاه میکردی. یک بار گفتی، از کتک برادرت، از اذیتاش، از این که یه خواهرت با ازدواج ازش جست، خواهر دیگرت خودکشی کرد و مُرد و مادرت تو رو از خونه فراری داد. گفتی یک بار روز تولدت توی کافیشاپ با دوستت نشسته بودی، اومد و گیست رو کشید و برد، گفتم با دوستپسرت بودی؟ تعجب کردی، گفتی دوست معمولی دخترم بود.
یه روز خوشحال اومدی سراغم، گفتی لیلا؛ برادرم بازداشت شده، اگر زندان بمونه میتونم برم مادرم رو ببینم… آزاد شد. "ر" ، و تو هنوز منتظر که پروندهت زمانی بیاد رو، و یه طوری بتونی بری بیرون.
دوباره بازداشت شد، تو این بار اومدی سراغم، نه برای این که باهم "خون ارغوانها" بخونیم، "برای" بخونیم، "بلاچاو" بخونیم، برای اینکه عصبانی بگی لیلا، اسم برادرم با هشتگ #زن_زندگی_آزادی تیتر خبر شده. گفتم انقلاب آدمها رو تغییر میده، گفتم او هم تغییر می کنه، گفتم بخدا باهاش حرف میزنم، میگم کسی که شریک زن،زندگی،آزادیه نباید خواهرش رو بزنه. چی بهت می گفتم؟
"ر" چرا اون لحظه ابر صورتی بالای سر هواخوری نبود که خوشحال شی و نگاهش کنی، چرا نمی تونستیم بریم هواخوری بزرگه، که نوک کوهها رو که از ته هواخوری کشف کرده بودی و مثل راز گفته بودی ببین میشه از اینجا کوهها رو دید، دوباره ببینی و شاد شی. من متوجه تناقض بودم. "ر" ، من هنوزم متوجه تناقض هستم. "ر" ، بخاطر همین انقلابی می خوام که در اون برادر تو اگر سنگ به فرمانداری می زنه، بوسه نثار گیس تو کنه. به خاطر همین دستات رو می گرفتم و داد می زدم «زن، زندگی، آزادی».
می گفتم "ر" ببین سرنوشتت به طرز تراژیکی به جنبش «زن، زندگی، آزادی» گره خورده، توی زندان موندی. تو در اولویت رسیدگی نیستی. در اولویت آزادی هم. یک روز تو دختر فراری برای زنده موندن چند کیلو تریاک دست گرفتی از اینور ببری اونور، گیریم آزاد هم بشی "ر" ، مگه آزاد میشی؟ هنوز هم به این فکر میکنی وقتی اومدی بیرون می تونی چکار پیدا کنی؟ می تونی اتاقی اجاره کنی؟ نمیدونم "ر" .
فقط میدونم وسط این فاجعه، این احساس بیچیزی، وسط یأسی که هرازگاه بهم حمله می کنه و میگه چی قراره تغییر کنه، تو ذهنم دست تو رو می گیرم و به تو متعهد میمونم، همونطور که تو صبورانه همدل «زن،زندگی،آزادی» موندی…
"ر" عزیزم
از رشته توئیت نویسنده